Subscribe News Feed Subscribe Comments

ملس

نمیدونم تا حالا آب انار ملس خوردی یا نه اما این حس الان من یه جورایی ملسه. تلخه و البته در عین حال شیرینه. نمیدونم به هیراد می گفتم واقعن نمیدونم الان باید بشینم یه گوشه یا برم وسط یه مهمونی تا خود صبح. ولی هرچی بود خوب بود... عالی بود... و من الان بدهکارم بهت...

اینم باشه واسه امشب. خوندم و لذت بردم شما هم بخوانیدش.

من با نگاه اول ازین جام جانفزا،

سرمست می شوم.

وز این همه لطافت و زیبایی و جمال،

با یک نگاه دیگر،

از دست می شوم!

::

حرفی مراست با تو، ای دشت دلفروز!

حرفی گواهِ من و شوق و شورِ من.

-بخشیدنی ست بی شک بر من غرور من-:

-چندین هزار سال

بسیار کس، که با تو، کنارِ تو زیسته ست.

هرگز کسی چو من

این گونه عاشقانه تو را ننگریسته ست!

(فریدون مشیری)

شب،سرما،برف. زندگي مي كنيم

بیست و چهار ساعت مزخرفی و پشت سر گذاشتم. اینجا نوشتمش که یادم باشه. بعضی مواقع وقتی اتفاقات کوچک پشت هم ردیف شوند به غایت کلافه کننده می شود. حالا اضافه کنید به اینها ۲-۳ مورد بزرگ. در هر حال.

پ.ن: دیشب حال من هم بهتر از تو نبود رفیق ولی... این شعر و می خواستم برات بخونم اما حسش نبود. می نویسمش اینجا که اگر گذرت افتاد بخوانی و شاید حال تو بهتر شود.

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای. گفت:

یا وهمیست، یا خوابیست، یا افسانه ای

گفتمش احوال عمر دل بگو با ما که چیست. گفت:

یا برقیست، یا شمعیست، یا پروانه ای

گفتمش اینان که می بینی به چه دل بسته اند؟ گفت:

یا مستند، یا کورند، یا دیوانه ای

چند روایت معتبر درباره‌ی برزخ

به نظرم بعضی مطالب و لینک کردن در ستون پیوندها ظلمیست بزرگ. چون اونجا که میره شاید دیده نشه، شاید خوانده نشه و در آخر هم میره کنار دست اوووه کلی لینک دیگه. اما وقتی توی یک پست باشه پیدا کردنش هم بعدها راحت تر میشه.

مطلبی که اینجا لینک کردم داستانی کوتاه از مصطفی مستور. بر شما باد که بخوانیدش و از خواندنش لذت ببرید.

درست مثل این بود که بروی لبه‌ی چاه عمیقی بایستی و بعد لحظه‌ای زل بزنی به اعماق ناپیدای چاه و ناگهان بی‌هوا سُر بخوری و سقوط‌کنی توی آن. این دقیقا همان چیزی بود که بعدازظهر چهارشنبه هفدهم دی ماه ۱۳۸۵ برای من اتفاق افتاد و من با سر سقوط کردم توی چاه عمیقی، توی چاه خیلی عمیقی، به اسم سوفیا.

پ.ن: لینک از اتاق پسر

پیش نوشت: قصدم بر این بود که ۲-۳ مطلبی با تیتر قبلی داشته باشم اما به علتی که خواهم گفت این مورد محقق نشد. اما مطلبی که الان می نویسم در اولین لحظات بعد از رسیدن است به همین علت شاید بین بندها ارتباط خاصی وجود نداشته باشد. جواب کامنت های قبلی را هم در حد امکان دادم. خوش باشید.

۱.واقعن نمی دونم قدم ما خیلی خوب بود یا هتل *****ستاره ی ما خیلی باحال چون لدالورود ما اینترنت قطع شده بود و توی این ۵ روز من ۵بار می پرسیدم و هربار می گفتن هنوز شرمنده. لازم به ذکر است مطلب قبلی وسط یک پاساژ با تمام شلوغی هایش به رشته ی تحریر در آمده. فور همین غلط املایی هم داشته. خلاصه توی فرودگاه که به اینترنت رسیدمم کلی مشعوف شدم و الام هم میبینم که کلی مطلب نخوانده دارم از زیبای غمگین ۳ که به خواندنش دعوت شده ام تا بلاگ محمد و کیوان و مسی و...

۲.یه روز قایق سوار شدیم. قایق ران محترم ما حرف زیاد زد. حرف جالب هم زیاد زد. در زمان خودش به اندازه ی یک پست. اما حالا به ذکر همین نکته اکتفا می کنم ه می گفت: تا ۲-۳ سال آینده در این جزیره ی مرجانی، مرجانی باقی نخواهد ماند . مرجانی که در هر ثانیه ۵۰ لیتر آب تصفیه می کنه بس که ملت کندن و بردن. یادمه بچه که بودم یک بار با حسین رفتم پارک. وقتی ۲-۳تا علف کندم کلی بهم گیر داد و وقتی گفتم که همین چندتاست گفت اگر هر بار چندتا بکنی و بقیه هم مثل تو فکر کنن دفعه ی بعد که حوصله ات سررفت باید بشینی خونه. نکنید آقا جان، نکنید! می خوای بگی اومدی خوب ۴تا عکس بنداز بعد ۲تا مطلبم هم تو بلاگت بنویس یه تکه از سنگ مرمر هتل هم بکن بیار. (راستی چند شاخه مرجان براتون سوغات آوردم:)

۳. خوب جناب مستر پارادوکس نکش خوت و. آی جماعت بدونین این دیوانه بازی و ایشون به من داده. :)

۴. یعنی از روز اول توی این ورزشی فروشی ها باشی آخرشم اونی که می خوای گیرت نیاد. یعنی آخر ضد حال.

۵. می گفت امروز روز خوبی نبوده چون زاید بارون اومده. یه پسر ۱۰-۱۲ ساله بود که کنارم نشسته بود. پسر صاحب کافی شاپ. می خواستم بهش بگم ع ا ش ق نشدی و گرنه این حرف و نمی زدی. بارون همه جورش قشنگه. و من اون شب با یه تی شرت زیر بارون کنار دریا قلیون زدم. معرکه بود. بهترینش در عمرم. جای همه ی شما خالی...

۶. رکاب زدن هم در اون هوا فاز خودش و داشت. نه؟


۷. یه جایی توی همین مملکت: توی رستوران ها موزیک زنده، پلیس واقعن در حد حفظ نظم و امنیت، تاکسی ها تر و تمیز، ملت هم شاد و خوشحال. تا انجایی که من چک کردم قرآن هنوز جائیش غلط نشده بود. فاصله ی بین زمین و آسمان و هم که متر کردم همون بود. پس چرا؟ واقعن چرا؟؟؟

۸. این عکسی که می بینید سوغاتی بود برای کسی. اما این مهم نیست مهم این بود که وقتی دیدمش دلم می خواست بغلش کنم بس که شبیه تو بود...

۹.وقتی به آسمان تهران رسیدیم داشتم قله های خوشبختی چاووشی و گوش می کردم که یه بغضی یهو چسبید بیخ گلوم. میشه بری گورت و از وجودم گم کنی؟ رسمن سرویس شدم. میشه ولم کنی؟

۱.ما ساعت ۸:۴۲:۱۰ ثانیه از زمین کنده شدیم و راه هم که با مقداری هنگ و البته گربه روی شیروانی داغ گذشت. و بالاخره ساعت ۱۰:۱۶:۱۴ ثانیه به وقت ساعتِ روی مچم هواپیمای حامل ما بر زمین آرام گرفت. و این بود سفر ما به کیش

پ.ن: معذرت می خواهم. بابت بند۹. به قول یارو آدم است دیگر، گاهی فکرش مست می کند لابد. و گاهی در این مستی داد هم می زند. اما کسی چه می داند...



از اینجایی که هستیم -1

سلام

راستش پریروز رسیدیم به این جزیره زیبا. جای شما هم خالی. اما عزیزم اگر تا اکنون برایت ننوشته ام به این خاطر نبوده که از یادم رفته ای، بل اینکه وقت تنگ و سر شلوغ و اینترنت هتل هم که قطع بود.

اما دیوانه بازی را به تازگی خوانده ام. در ابتدایش احساس می کردم که یکی دیگر از نوشته های لیلای عاقلانه را شروع کرده ام اما بعدتر روح تو را، ریرا جان در آن جاری دیدم. حالا هرکه هرچه می خواهد گوید. اصلا چه اهمیتی دارد اگر برخی بگویند این، جنس نوشته های تو نبوده. مهم لحظه ی من بود و حسی که با خواندن آن نوشته ها پدا کردم. مهم این بود که احساس کردم بعد از مدتها زمانی را به من اختصاص دادی و نشستیم تا تو برایم حرف بزنی.

اما اینجا جایت بسیار خالی است. از همان لحظه ی ورود احساس کردم اگر با من بودی چقدر بیش تر خوش می گذشت و ...

باقی بقایت ریرا جانم...

ش ی ط ا ن

قرار بود که مطلبی بگذارم اینجا راجع به شیطان و شیطان پرستی. البته به دلیل گرفتاری های این چند روز مقداری تاخیر داشتم اما خوشبختانه سوخت و سوزی در کار نبود.

اما دلیل این پست مطلبی بود که توی یکی از ویژه نامه های جام جم در این زمینه خوندم و البته احساس کردم که مطلب جامعی نبود و دیگر اینکه کلا این مسئله همواره یکی از کنجکاوی های ذهنم است. به نظر من شیطان یکی از بزرگترین عاشقان تاریخ خلقت بوده. به حرفهای او وقت خروج از جمع فرشتگان دقت کرده اید؟

مطلب راجع به شیطان زیاد بود اما در اینجا به چند لینک اکتفا می کنم. بخوانید و لذت ببرید. پیشنهاد من مطالب مربوط به شزاندر لاوی موسس کلیسای شیطان (۱۹۶۶) و قوانینی که او وضع کرده است.

شیطان‌پرستی

آنتوان لاوی و کلیسای شیطان

نمادهای شیطان پرستی

انواع شيطان پرستي

از موسیقی رپ تا شیطان‌پرستی در تهران

فرقه یزیدی

تکه هایی از امشب

۱.ترافیک بود و من آرام تر از همیشه. پشت سرم چند بار بوق زد. خیلی دلم می خواست پیاده بشم و بهش بگم اندکی صبر به سرعت کنار خواهم رفت و تو سبقت می گیری و خواهی رفت...

۲. مدتهاست که دیگر مرا به خیر کسی امید نیست. لطفن... خواهش می کنم...

۳. سر زد به دل دو باره غم کودکانه ای / آهسته می تراود از این غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه است / دارم هوای گریه خدایا بهانه ای

۴.در آرامش ترافیک مدتها بین آهنگهایم سرگردان بودم تا این را پیدا کردم. دیگر تا انتهای مسیر همین... گوش کنید. چند بار... نمی دانم از که گرفته ام اما دمش گرم و سرش خوش هر که بود.

۵.حوصله کن ریرا خواهیم رفت...

اما یادت باشد ... همیشه تو میروی، همیشه من می مانم...

۶.آلزایمر بهترین مریضی در دنیاست. استعدادش را دارم امیدوارم هرچه زودتر به سراغم بیاید تا دیگر بطور مطلق هیچ کس و هیچ چیزی را به یاد نیاورم. آن موقع دیگر از دیدن کسی ناراحت نمی شوم. برای کسی دلتنگ نمی شوم و بدیهای دیگران به یادم نخواهد ماند.

۷.ای کاش می شد به صرف قهوه ای دعوتت کنم. در سکوت محض... که بیایی و بی آنکه حرفی رد و بدل کنیم قهوه ای بخوریم و بعدتر تو بروی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. و من بمانم و رفتنت را نظاره کنم. بی آنکه حرفی بزنم...

با توام...

با توام

ای لنگر تسکین!

ای تکان های دل!

ای ساحل آرامش!

با توام

ای نور!

ای منشور!

ای تمام طیف های آفتابی!

ای کبود ارغوانی!

ای بنفشابی!

با توام ای شور ای دلشوره یشیرین!

با توام

ای شادی غمگین!

با توام

ای غم!

غم مبهم!

ای نمی دانم!

هر چه هستی باش!

اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست:

هرچه هستی باش!

اما باش!

(مرحوم قیصر امین پور)

پ.ن: احتمالن امشب یا فردا مطلبی خواهم نوشت راجع به ش ی ط ا ن پرستی. فکر می کنم مطالب جالبی باشند. پیشنهادم این است که از دست ندهید.

بدون شرح!

کلاه قرمزی و ما

چند روز پیش بعد از چندین سال دوباره موفق شدم نسخه کامل کلاه قرمزی و پسر خاله را ببینم. فکر می کنم دفعه قبل حدود ۱۴-۱۵ سال پیش بود و من هم سال سوم یا چهارم دبستان بودم. تمام این سالها هربار که تلویزیون این فیلم و پخش می کرد من بیش از چند دقیقه نتونسته بودم ببینمش.

جالب بود. این بار با حس متفاوتی از سالهای دور این فیلم و می دیدم. اما صداقت کلاه قرمزی هنوز هم اشک آدم و در میاره. نحوه عشق ورزیدن کلاه قرمزی به معشوقش (آقای مجری)... فقط حیف که این فیلم برای کودکان ساخته شده بود برای همین پایان فیلم کلاه قرمزی به سفر نمیره، اقای مجری خیلی زود متوجه اشتباهش میشه و کلاه قرمزی بر میگرده اما کیه که ندونه توی دنیای واقعیت نه کسی به این زودی سرش به سنگ می خوره و نه کسی که رفت برمیگرده... دنیای بزرگترها دنیای خطرناکتریه... ایکاش همیشه توی همون دنیا می موندیم. شاید زودتر متوجه اشتباهاتمون می شدیم. شاید بیشتر شهامت بازگشت و داشتیم. شاید...

دیوانه ای در قفس

پیش نوشت: در اوج خستگی و در نهایت عجله می نویسم چون باید نوشت از اینها و از این روزها تا ثبت شود در جریده عالم...

۱.داشتم فکر می کردم اگر قرار بود دوباره بلاگی بنویسم و اسمی برایش انتخاب کنم اسمش حتما این بود : دیوانه ای در قفس.

۲.من باختم قبول...

۳.موهایم را کوتاه کردم هر بار این کار را می کنم احساس می کنم مقداری از شیطنت اندکم هم با آن از دست می رود. آرام تر می شوم حداقل تا چند روز و این برای آدمی که می گویند آرام است... جالب است...

۴. ... بی تو ، سکوت، شب، تیغ موکت بری....

۵.روز سوم را دوست دارم. اگر به من بگویند که یکی از سه فیلم برتر ایرانی حتمن یکی از آن سه تا است و اگر بگویند یکی از سه کاراکتر برتر سینمایی ات می گویم کاراکتر حامد بهداد در آن فیلم. 2 سکانس از این فیلم عالی بود. اولی آن جا که حامد بهداد (فواد) و باران کوثری (سمیره) در خانه و ایرانی ها در پشت در حیاطند. بغض حامد بهداد... تهدیدش... فریادش... شلیک نکردنش...اما سکانس دوم، سکانس پایانی فیلم، شلیک کردن سمیره به فواد... پایان ماجراست شلیک کن رفیق/ تاخیر نابجاست شلیک کن رفیق/ من با کمال میل رو به گلوله ام/ این تیر بی خطاست شلیک کن رفیق...

۶. .... عالیجناب، عشق، کافه، ترانه، کات.

۷.خیلی وقت بود هوای تهران اینجوری نبود. بعد از اون جهنم تابستان حالا هوا هم خنک شده، هم ابری شده، و هم از همه بهتر باران می آید. خلاصه که جمع ما جمع است فقط ایکاش تو هم با ما بودی...

نسل سوخته

نسل ما، نسل آدمهای نیمه اول دهه شصت.

ما آدمهایی هستیم که در دوران جنگ بدنیا آمدیم و با حوادث بعد از آن بزرگ شدیم. نسل ما نه انقلاب و قبل از آن را دیده و نه از جنگ چیز زیادی یادش است. تنها خاطرات محو کودکیمان و صدای زوزه موشکها. ما در دوران بالاترین نرخ تولد در طول تاریخ کشور بدنیا آمدیم و در دورانی به مدرسه وارد شدیم که هرسال رکورد ورودی های اول دبستان بیشتر و بیشتر می شد. ما کودکیمان را با تحریم ها و سختی های بعد از جنگ و سختی ناشی از تورم چند صد درصدی دولت سازندگی گذراندیم.

و در زمانی به نوجوانی رسیدیم که هنوز آزادیهای خاتمی برای جوانها برایمان مفهومی نداشت و وقتی به جوانی رسیدیم که با احمدی نژادیسم باید مدارا کنیم. در واقع ما نه مثل نسل گذشته خود دوره ی خاتمی را حس کردیم و نه مثل دهه هفتادی ها آتقدر جوان می مانیم تا دوره گذر از احمدی نژاد را ببینیم.

نسل ما کسانی بودند که در دبستان قرار گذاشتند تا بشویم امید های آینده انقلاب و حالا شده ایم معضل لاینحل آن. اما قرار است تا ما جور ماجراجویی های نسل های قبل خود را بکشیم و فضای بهتری بسازیم برای بعدی هایمان.

خواننده های محبوب ما دیگر عاشقانه های دوره قبل را نمی خوانند که اگر هم بخوانند ما آنها را گوش نمی کنیم. خواننده محبوب ما محسن چاووشی ست و ترانه هایش. فیلم محبوب ما هم دیگر قیصر نیست. ما به دنبال سنتوری می دویم و با کنعان زندگی می کنیم.

نسل ما، نسل خسته و تنها. نسل آدمهای عاشق و... سوخته.

قانون-3

قانون سوم: هیچ چیزی و جبران نکن. جواب سیلی مشت نیست و جواب نیکی، نیکی.

توضیح: کسی اگر برای تو کاری انجام داده و خوبی در حق تو کرده به خاطر چیزی بوده که در تو دیده. به خاطر احترامی که برات قائل بوده اون کار و انجام داده. در اصل به خاطر خودش بوده پس اگر تو هم کاری برای کسی می کنی به خاطر شخصیت طرفت بکن نه اینکه یک روزی کاری در حقت کرده و حالا باید یک جوری جبرانش کرد. و اگر کسی بدی به تو کرد شخصیت پلید خودش بوده، تو جبران نکن حتی اگر قراره خبیث باشی سعی کن دلیل موجه براش داشته باشی، حداقل برای خودت.

دل نوشت-2

برای تو می گم که چند شب پیش داشتم باخودم فکر می کردم. به خودم گفتم اونی که میشناسیش و میشناسمش و اولین و آخرین مشاورم بود وقتی بهش گفتم با توجه به شناختی که از تو داشت باید رای منو می زد. باید نظرم و عوض می کرد که من حالا اینجا نباشم. گفتم اون مقصر بزرگیه. ولی بعدش به خودم گفتم یعنی تو واقعن خودت و نمیشناسی؟ حتی اگر اون خلاف نظرت و می گفت تو بازهم کار خودت و می کردی پس گناهت و کردن کسی ننداز. اما بعدش باز گفتم عیب نداره شاید این قسمت من بوده شاید من اون مست آهنگ جیمز بلانت بودم. هر چی بود به لذتش می ارزید. و بعد باز هم گفتم اما حالا بهتر شده چون آدما چیزهایی و که قیمتش و می پردازن نگه می دارن از قدیم، خیلی قدیم از همون اولها رسم بوده که باد آورده رو باد می بره. حالا که من این قیمت و برای تو می پردازم پس وقتی که به دستت آوردم دیگه از دستت نمی دم. و بعد به خودم گفتم متاسفم برات ای دل ساده...

و من اینجام و من گناهم به گردن کسی نمی اندازم و من با تمام قدرت صلیبم رو بر دوش می کشم که این گناه ماله منه، سهم منه، عشق منه...

پ.ن ۱: امشب رفتم از اون رستورانی که نه فقط به خاطر غذاش دوستش دارم غذا بگیرم و این شعر ته فیشم نوشته شده بود:

مقام امن و می بی غش و رفیق شفیق/ گرت مدام میسر شود زهی توفیق

جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است/ هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق

پ.ن۲: بله درسته. مقداری دوز آه و ناله اینجا زیاد شده ولی آدم و دلی که بعضی وقتها تنگ میشه... بعضی وقتها می گیره... در اولین فرصت جبران خواهم کرد.

قاصدک هان چه خبر آوردی؟

و اینکه امروز یک قاصدک برای خودش همینجوری اومد توی ماشین. نمیدونم راه گم کرده بود یا اینکه دلش خواسته بود که بیاد ولی هر چی بود اومد و دقایقی با من همراه بود. اما هر دو پنجره ی راست و چپ هی این قاصدک و به طرف خودشون می کشوندن که می خواستن قاصدک با اونها باشه لابد. و قاصدک هم این بین گیر کرده بود. آخرش یادم نیست که با کدوم طرف رفت و از بین اونها کدوم و انتخاب کرد اما فکر کردم که یعنی الان دل طرف مقابلش گرفته که با اینکه همه ی زورش و زده بازهم قاصدک همراهش نشده؟

پ. نوشتٍ بی ربط؟ : از شما ممنونم محسن خان چاووشی که این آهنگهایی که می خونی میشه روضه ی ما و کلی برای خودمون باهاش حال می کنیم و احساس می کنیم این آدم چقدر از ماست (سلام هرمس). در همین رابطه پیشنهادم اینه که نوشته های ناتور، علیرضا معتمدی و محمد و بخونید هرچند که من حوصله ی لینک گذاشتن براتون و نداشته باشم.

تیتر: شعر قاصدک از مهدی اخوان ثالث

...

و تو چه میدانی عزیزم که این آواز علیرضا خمسه امشب با دل من چه کرد... و تو نمیدانی که امشب در تمام مدت به یادت بودم و فکر می کردم که اگر تو هم امشب با ما بودی شاید من هم اینقدر سایلنت نبودم...

آزادی یا شبح آزادی؟ -2

خوب اگر اجازه بدهید ابتدا یک تشکر از عزیزانی که جوابم را دادند به خاطر چیزهایی که به من آموختند. اما جواب من به سوالاتم:

ابتدا بند به بند جواب هایم را میدهم و در پایان یک جواب کلی.

برداشت اول:

دو مورد از جواب های سروش رحبخش را بسیار پسندیدم اولینش اینجا که گفته بود: "هر گونه انتقاد، فحش، لگد به صاحب قدرت کاملن منصفانه است.بر مسند قدرت بودن او این معادله را برابر می‌کند".

برداشت دوم:

اینجا بحث کمی و کمی بیش از کمی پیچیده است. واقعا هرچقدر فکر می کنم به هیچ نتیجه ای نمی رسم. این درست که هر کسی آزاد بر تصمیم گیری در مورد «تن» خویش است ولی با توجه به جو فرهنگی- ارزشی جامعه ما... نمی دانم. الهام در اینجا گفته بود: "حقوق ذاتی یک نفر ربطی به فرهنگ حاکم بر جامعه اش ندارند. مثال می‌زنم: عرب‌های جاهلیت دخترها را زنده به گور می‌کردند. درست است بگوییم که نمی‌شود به عرب جاهل گفت: "حق زندگی را از دخترت نگیر" چون فرهنگ ضعیفی دارد؟" اما باز هم به نظرم اینجا فرهنگ نقش بسیار پررنگی دارد.

برداشت سوم:

این هم دومین موردش: "کسی که احساس می‌کند پوشش دیگران به او ربط دارد به خودش حق زیادی می‌دهد. او حقی در تعین پوشش دیگران ندارد".

برداشت چهارم:

پدرم بر گردن من حقوق بسیاری دارد اما نوع پوشش من بر گرفته از ایدئولوژی من برای زندگیم است. او قطعا جای من زندگی نخواهد کرد پس آزاد نیست راجع به ایدئولوژی من تصمیم گیری کند.

برداشت پنجم:

شما حق دارید که عاشق او بشوید همانگونه که او حق داشته از شما دلبری کند اما اگر فکر می کنید که پیشنهاد شما باعث آزار او می شود هرگز جلو نروید چون شما او را دوست دارید. همین...

برداشت ششم:

اینجا هم جواب اغلن را برایتان می نویسم:" شما آزادی او را محدود کرده اید چون موقعیت را تشخیص نداده اید و درک مناسبی از مکان و زمان ندارید. شما به آزادی او تعرض کرده اید".

برداشت هفتم:

در اینجا هم برایتان از جواب توکای مقدس می نویسم که گفت: "شما برای توهین و استفاده از کلمات رکیک یا خارج شدن از چارچوب هایی که می تواند اسباب دردسر صاحب وبلاگ شود آزاد نیستید". اصولن ما حق توهین به کسی را نداریم. این زیاده خواهی و خودخواهی ماست که باعث می شود تا به افراد دیگر توهین کنیم.

اما در کل قضیه من به این اصل معتقدم که حقیقت نسبی است.در مورد هیچ کدام از این سوالات به نظرم نمی توان نظر قاطعی داد. آزادی از شخص به شخص، از فرهنگ به فرهنگ تعریف متفاوتی دارد و به همین نسبت مرزهای متفاوتی هم دارد. سروش روحبخش در این مورد جواب جالبی داشت با هم بخوانیم: "پوپر از یک قاضی انگلیسی جمله مشهوری برای تعین حد آزادی تعریف می‌کند: مرز آزادی مشت شما را دماغ نفر بغل دستی تعین می کند" ما باید در ابتدا حد دماغ بغل دستیمان را بدانیم. اینهایی که گفتم در ایده آل هایمان است و کیست که نداند اگر کسی مثلن به پیشنهاد یک عکس یادگاری جواب مثبت ندهد به چه چیزها که متهم نمی شود و یا بلاگری که برای بخش نظراتش ممیزی قائل است هر روز با حرفهایی روبرو می شود که تو هم...؟

در زندگی روزمره ی ما بسیاری از موارد پیش می آید که مجبوریم آزادیمان را با دست خودمان نقض کنیم و همانطور که لیلای عاقلانه در پایان نظراتش برایم گفت "می بینی ؟! همهء زندگیمان پارادوکس است".

در کل به نظرم و به قول این دوستمان: آزادی شما شبحی بیش نیست...

پ.ن: یک نظر خصوصی یک خطی به دستم رسید که هنوز از نگارنده اش اجازه نگرفته ام برای پابلیش عمومی ولی اگر شد این کار را خواهم کرد. ولی نقدا: مرسی عزیز بسیار جوابت چسبید.

====================================================

بعدا: جوابی که گفته بودم این بود و از محسن آزرم بود. به نیمه دومش خیلی فکر کنید: راستش، نظر خاصی ندارم. قاعدتاً من هم به این‌چیزها فکر می‌کنم، ولی مدت‌هاست که دیگر پی جوابی برای هیچ سئوالی نمی‌گردم. چه باید کرد؟

پیش نوشت: راستش چند روزی هست که به شدت ذهنم درگیره این موضوع شده. لطفن بعد از اینکه این متن و خوندین پاسختون و هر طور که دوست دارید بهم برسونید. من در

پیش نوشت: راستش چند روزی هست که به شدت ذهنم درگیره این موضوع شده. لطفن بعد از اینکه این متن و خوندین پاسختون و هر طور که دوست دارید بهم برسونید. من در پست بعد نظر خودم و خواهم گفت. (سلام نکردم کیوان ۳۵ درجه؟)

برداشت اول:

جناحی به قدرت می رسد. جناح مخالف منتقد دولت می شود و تندترین نقدها را راجع به جناح حاکم انجام می دهد. جناح حاکم با آنها برخورد می کند. آزادی منتقدین به خطر می افتد. همه علیه حاکم متحد می شوند ولی آزادی جناح حاکم چه؟ این مورد مطرح می شود که آنها خود را در معرض قرار داده اند. اما حد این معرض انتقاد کجاست؟ آزادی آنها تا کجاست؟ منتقدین اگر از حاکمان انتقاد نکنند آزادی خود را محدود کرده اند و اگر انتقاد کنند آزادی حاکمان را. مرز آزادی کجاست؟

برداشت دوم:

پسری و لابد دختری می خواهند با هم س.ک.س داشته باشند. هر دو طرف کاملن راضی هستند. آزادی هردو طرف در نهایت و کمال رعایت شده اما آزادی پدری که دخترش را با اعتماد به او در جامعه آزاد گذاشته چه می شود؟ حداقل در فرهنگ ما بسیاری از خانواده ها با این موضوع مشکلات اساسی دارن حتی آنها که ما فکر می کنیم با این مسائل کنار آمده اند. (مثال بیاورم؟) اگر دختر به نظر خانواده اش عمل کند آزادی خود را محدود کرده و اگر نظر خود را اعمال کند به حریم خانواده تجاوز نموده. مرز آزادی کجاست؟

برداشت سوم:

در ایران گشت ارشاد با بدحجابی برخورد می کند و حقوق آنها را که با این قوانین مشکل دارند نقض می کند. در فرانسه قانونی تصویب می شود که فعالیت زنان محجبه در ادارات ممنوع می باشد. هر دو طرف به قوانین جاری در کشورشان استناد می کنند و به خواست اکثریت. اما خواست اقلیت چه؟ اگر کسی بدون حجاب وارد خیابان شود آزادی افراد مذهبی مورد تعرض واقع می شود و اگر با حجاب بیاید آزادی خودش. مرز آزادی کجاست؟

برداشت چهارم:

پدرم با رفتار من، مدل آرایش موهایم، روابط دوستانه ام و... مشکل دارد. او به عنوان پدر حقوق زیادی بر گردن من دارد. اگر به میل او رفتار کنم آزادیم را زیر پا نهاده ام و اگر نه حق او را نادیده گرفته ام. مرز آزادی کجاست؟

برداشت پنجم:

دختری زیبا وارد جامعه می شود. من نسبت به او حس خوبی دارم. جلو می روم و به او پیشنهاد رابطه ای دوستانه می دهم. با این کار شاید برای او ایجاد مزاحمت کرده باشم. پس جلو نمی روم. پس آزادیم را محدود کرده ام و چون دلم نمی خواهد که خودم را محدود کنم پیشنهادم را می دهم و آزادی او را نقض می کنم با این استدلال که او با شیوه ای که در جامعه عمل می کند خود را در معرض قرار می دهد اما او اگر اینگونه که می خواهد نباشد آزادی خود را محدود می کند. مرز آزادی کجاست؟

برداشت ششم:

یک هنرمند معروف یا یک ورزشکار معروف همراه همسر خود به رستوران می رود. من هم به عنوان طرفدار پروپا قرص او دلم می خواهد عکسی به یادگار با او داشته باشم یا به او خیره نگاه کنم بدون اینکه به این فکر کنم که با این کار آزادی او را تهدید کرده ام و با همان استدلال در معرض قرار دادن. اما آزادی او چه می شود؟ مرز آزادی کجاست؟

برداشت هفتم:

یک بلاگ نویس برای قسمت نظراتش ممیزی قائل می شود با این توجیه که اینجا سرای خصوصی من است و حق دارم هر نظری را که بخواهم به هر طریقی که بخواهم سانسور کرده یا نکرده اینجا بگذارم. آیا او به آزادی من به عنوان خواننده تجاوز کرده؟ و من با این استدلال که اگر این نوشته خصوصی بود جایش اینجا نبود این اجازه را به خود می دهم که هر نظری و هر حرفی که دلم می خواهد را به عنوان نظر برایش بفرستم تا آزادی خودم را محدود نکرده باشم اما آیا من به آزادی نویسنده بلاگ تعدی نمی کنم؟ مرز آزادی کجاست؟

بعدا: در مورد برداشت سوم باید این توضیح را بدهم که در فرانسه همانطور که توکای عزیز گفت در خیابانها زنها می توانند با حجاب بیایند و نه در مدرسه. من با همین محدودیت کار دارم. چرا باید قانونی آزادی افراد را حتی در اقلیت نقض کند؟ در مورد برداشت پنجم هم مزاحمت های خیابانی منظورم نبود بلکه مثلا وقتی شما می خواهید با همکلاسیتان در دانشگاه ارتباط برقرار کنید چه چیزی را در نظر می گیرید؟ آزادی او یا خودتان؟ و دیگر اینکه نظراتی که تا به حال به دستم رسیده بیشتر بر مبنای دید حقوقی یا چارچوب اخلاقیات بوده ولی اینجا من نظر شخصی شما را می خواهم و قوانین حقوق اجتماعی را همه ما می دانیم. لطفن نظر شخصیتان آن چیزی که به آن عمل میکنید. بحث ساده تر و پیچیده تر از این حرفهاست. همه می دانیم جامعه ما فرهنگی پر از تعارف و سنت و احترام به دیگران است پس نمی توان گفت وقتی فرزندی به ۱۸ سالگی رسید خود او آزادیش را تعیین می کند.

دل نوشت1

پیش نوشت: شروع می کنم به نوشتن. راستش به این خیلی فکر کردم که حداقل یک بار اینجا مثل خلوتم بنویسم تمام چیزهایی که در لحظه به ذهنم می آید با ربط یا بی ربط. فقط بنویسم

1. قانون دوم: آدمها 2دسته اند. یا می فهمند یا نمی فهمند. دسته دوم هرچقدر هم تلاش کنی نمی فهمند پس خودت را اذیت نکن. دسته اول هم که فهمیده اند و نیازی به اثبات کردن ندارند. پس چیزی (دوستی، محبت، معرفت، خشم، درد و...) را به کسی ثابت نکن مگر به خودت.

2. هل من ناصر ینصرنی؟

3. خیلی وقت بود که سراغش نمی رفتم. به قول ناصر خان وقتی یه کاری تموم شد تا مدتها ذهن خالی میشه. بهش فرصت دادم تا دوباره شروع کنه و حالا هی میره یه گوشه واسه خودش وقتی کاری نداره فکر می کنه هی الان دلش می خواد فکر کنه. بعد میاد نتیجه اش و به من میگه و من چقدر دوست دارم که الان دوباره داره فعالیت میکنه و منم سعی می کنم به پاس زحماتش خوش خط بنویسم.

4. جدا این یادآوری و بند آدم آهنیه هرمس و از دست ندید.

5. می گفت بعضیا با بعضی چیزا رسالت کاریشونو به انجام می رسونن مثل قیصر امین پور که میگه: قطار میرود/ تو میروی/ تمام ایستگاه می رود/ و من چقدر ساده ام/ که سالهای سال/ در انتظار تو/کنار این قطار رفته ایستاده ام/ و همچنان/ به نرده های ایستگاه رفته/ تکیه داده ام.

6. پریشب که هوا هم سرد بود نزدیک خانه برادرم یه گوشه ای پارک کردم و توی تنهایی هی این مروی جناب اصفهانی و گوش کردم و هی برای خودم لذت بردم بس که این آهنگ قشنگه. که به نظرم از سطح موسیقی ایران بالاتره.

7. حواستان هم به این هوای ابری این روزها باشه که واسه خودش گرفته و تازه شده مثل دل ما و یه خورده تاریک هم شده که اون نور لعنتی آفتاب هم کمتر بشه. یه هوای باحال با صفا که جون میده واسه اینکه عاشق بشی و باشی

8. ایکاش میشد برید. ایکاش میشد از همه آدمای اطراف کند و جدا شد و رفت یه جای دور. جایی که دست هیچ بنی بشری حداقل از نوع آشنا به آدم نرسه. که بری تویه گوشه واسه خودت بگذرونی. ببری از این همه دروغ، کل کل، خودآزاری و دیگر آزاری، از این همه باید و نباید که دست و پای ما رو بسته. شاید یه روی رفتم . فعلا دارم روش فکر می کنم. شاید یک روز بدون خداحافظی هم رفتم حتی. آن روز دلم برای هیچ کسی جز خودم تنگ نیست نه دوست نه آشنا و نه فامیل حتی.

9. خسته ام. خست ی خسته. روحم خسته است شاید فشار این مدت دیگر از پایم انداخته و شاید...

10. شاید این روزها صبرم تمام شود و مثل حمید تفنگ به دست سراغت آیم. نه میکشیم و نه می رهانیم. با تو چه کنم؟ خود بگو...

بند آخر: شاید این نوشته را به زودی پاک کنم و شاید هم ماندگار شد در اینجا

...

سلام

معذرت می خوام، من دارم خفه میشم ممکنه لطف کنید پاتون و روی گلوم شل تر بگذارین؟

240 دقیقه

به دعوت اغلن عزیز می نویسم که اگر به من نیز مژده پایان زندگی در۲۴۰ دقیقه آینده را دهند چگونه این زمان را سپری خواهم کرد. البته به این موضوع سابق بر این ساعتها فکر کرده ام.

از آنجاییکه آدم عشق زندگی نبوده و نیستم احتمالا در این لحظات پایانی نیز کار خاصی نخواهم کرد. اما فکر می کنم قبل از همه چیز یک وصیت نامه بنویسم و چون وقت کافی برای دیدار حضوری از تمام آشنایانم را نداشته ام در آن از همه خداحافظی می کنم. طلب ها و بدهی هایم را نیز لیست می کنم تا بعد از مرگم حداقل در انتظار نفرین کسی نباشم. در وصیت نامه ام خواهم نوشت که بعد از شیون و زاری نکنید که من زندگیم را آنگونه سپری کردم که دوست می داشتم و در زمانی مردم (اگر الان باشد) که زمان مناسبی بود و البته یکی از بزرگترین آرزوهایم نیز با آن برآورده شد که آن ندیدن غم عزیزانم بود. بعد از آن شاید تکه هایی از پدرخوانده- آژانس شیشه ای- وال ئی و... را ببینم تا روحم شاد شود. آدم شکمویی هستم اما ترجیح می دهم سبک بمیرم پس چیزی نمی خورم. دست پدر و مادرم را خواهم بوسید و به اتاقم، محدوده حکمرانیم باز خواهم گشت. آخرین روزنوشتم را خواهم نوشت و آن را به همراه نوشته های دیگرم برای حسین خواهم گذاشت. با کامپیوترم رفیق شفیق این سالهایم خداحافظی خواهم کرد. پسوردم و وبلاگم، ارثیه ام برای محمد خواهد بود هرچند که خود اتاق با صفاتری داشته باشد. راستی یک کامنت هم برای اغلن خواهم گذاشت که در این آخرین لحظات به ۲۴۰ دقیقه دعوت نمود. سپس به تختم خواهم رفت و یک خداحافظ برای تمام کسانی که می شناسم خواه دوست خواه دشمن خواهم فرستاد و برای دوستان نزدیکم و خانواده ام به اسم البته. ولی برای هیراد متن جدایی خواهم فرستاد به او می گویم به آنکه می دانی بگو هرچند در زمان حیاتم نیامدی ولی در زمان مماتم اگر گذرت به بهشت زهرا افتاد بر سرم مزارم بیا و فاتحه ای هم اگر نخواندی دمی کنارم بنشین. دیگر آخرین کارم گوش دادن چند آهنگ منتخب و آرام آرام در حینش خوابیدن است تا با این کار به استقبال جناب مرگ بروم. همین...

من هم از تمامی کسانی که اسمشان در این ستون سمت راست می باشد دعوت به عمل می آورم علی الخصوص مالک اتاق پسر

کوتاه از این روزها

پیش نوشت:اینها کوتاههایی از این روزهایی است که به عللی و علت العللی نمی نوشتم. اما از آنجایی که صاحب حافظه ای ضعیف هستم بعضی چیزهایی که آماده کرده بودم از یادم رفت اگر ظرف 24 ساعت یادم آمد به این پست اضافه شان خواهم کرد.

1. چند وقتی نبودم یا کم بودم یا بداخلاق و بی حوصله. یه عذر خواهی هیمن اول کار.

2. کسی ورژن پیانوی آهنگ Hymn از ونجلیس و نداره؟

3. دیشب توی ماشین نشسته بودم دیدم یکسری موتور سوار نیروی انتظامی با وینچستر و باتوم و کلاه از کنارم گذشتن. سر هر خروجی تو اتوبان هم یه عده جدا میشدن. بعدا راجع بهش حرف میزنیم.

4. پل نیومن هم مرد. فعلا عزائیل گیر داده به اساطیر. اینم بعد خسرو خان...

5. این فیلمهای کوتاه منتخب خانه سینما هم چیزای خوبین از دستشون ندهید. امروز چندتایی دیدم همراه محمد عزیز که یه تشکر اینجا بهش بدهکارم. اما اگر رفتین و فیلم "پرسه در حوالی زندگی" رو دیدین یه مقایسه با کلیپ Bad Day از دانیل پوتر کنید. حتمان.

6. دِ دورش گذشته مربی...

7. نظرتون راجع به این قالب و بهم هر طور که دوست دارید برسونید. حتمان لطفان.

8. قصد دارم یکسر از قوانینم و اینجا بنویسم شاید بعدها بصورت یک مجموعه قوانین چاپ بشه. اولین و می نویسم و بقیه باشه برای پست های بعدی. در ضمن این قوانین ترتیب خاصی نداره. اما اولین قانون: حرفت رو حتمان بزن. گور پدر دنیایی که میگه حرفت و نزن.

9. واقعا ما تا کی اینجور ارشاداتمون ادامه داره؟ در همین رابطه

10. در مورد این عکس بالای صفحه هم سری به اینجا بزنید. متاسفانه به چیزی که منظورم بود کسی اشاره ای نکرد.

11. پرسپولیس با همه ستارگانش با مربی های کلاسش با پولهای هدایتی و با همه تبلیغات کنارش با استقلال مساوی کرد آن هم در دقیقه 87. به نظر شما هم "والا خجالت داره"؟

12. این ستون های کناره ها را بیشتر حواستان باشد بعد از این.

13. واقعا پرسپولیس یا پیروزی؟ مسئله این است.

پ.ن: راجع بهش حرف زدیم مفصل مفصل

شکست

دختری که روی پله ی خانه ما نشسته بود و با تلفن صحبت می کرد به طرف پشت خطش می گفت: "من اینجام توی خیابون توام هیچ گهی نمیتونی بخوری اگه یه بار دیگم زنگ بزنی..."

این یعنی شکست تئوری دوستت دارم

گر کافر و گبر و بت پرستی...

عادت ندارم التماس کنم. حتی برای دعا.

اما امشب بروید دعا کنید، برای دوستانتان، خانواده تان، برای جماعت بلاگ نویس هم حتی... برای خودشان، عشقشان و خانواده شان برای پدر و مادرشان.

بخواهید صلح و دوستی با دیگران... و از خدا بخواهید برای خودتان... یک قلب آرام...

کاش دنیا این همه آدم عاقل نداشت!*

"امشب دلم می خواست تمام کوچه های دروس را تا بالای احتشامیه -خلاف جهتِ آب جوی ها- قدم بزنم و یک نفر برایم تعریف کند که چطور «قیاس» می تواند مفهوم پیدا کند در یک دنیای افلاتونی. و فکر کنم به کلمه ی دل تنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی را ندارد و قشنگ ترین اتفاق بد دنیاست. چه حس بی کلامی است دل تنگی! پر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی می آید، زندان ِ سه بعدی بودنش را می شکند و بعد حس آشنای یک جور خلسه غریب..."

متنی که خواندید بخشی از داستان "ماه امشب در می زند" از کتاب "مرگ بازی" بود که نوشته جناب رضایی زاده ست.

کتاب توسط نشر چشمه چاپ شده و به گفته خود پدرام چون پخشش تازه شروع شده فعلا احتمالا فقط خود نشر چشمه داره. بهتون خواندن کتاب رو توصیه می کنم چون چندتا داستان معرکه داشت و کلیت کتاب هم خوب بود و البته پیشنهاد می کنم اگر جایی پیداش نکردید یه سر برید خیابان کریمخان سر خیابان میرزای شیرازی از خود انتشارات چشمه بخریدش تا از لذت داغ بودنش هم بهره مند بشوید. خلاصه از ما گفتن بود.

ارتباطی دارند این لینکها:

به افتخار «مرگ‌بازی» : یادداشت خسرو نقیبی

مرگ‌بازی منتشر می‌شود

مرگ و سمفونی ابری

کلاغ‌های اصیل:نگاه حمیدرضا پورنصیری به «مرگ‌بازی»

پ.ن:عنوان مطلب یکی دیگر از جمله های همان داستان از کتاب بود که به نظرم یکی از اصلی ترین حرفهای نویسنده هم بود.

...

سلام عزیزم

فقط آمدم تا به تو، که هرگزاینجا نبوده ای، بگویم که دیروز دوباره بعد از مدتی دیدمت. و دیروز هم دوستت می داشتم و تو دیروز هم مرا دوست نمیداشتی...

اخبار

امروز اخبار ساعت ۲۰:۳۰ شبکه ۲ اعلام فرمودند: اخبار جدید بدست آمده نشان می دهند دستور تازه ای از کاخ سفید صادر شده که در آن از تولید کنندگان هالیوودی خواسته شده تا فیلمهایی ساخته شوند که در آن از بازیگران شرقی استفاده شود. این فیلمها بیشتر محتوای ضد آمریکایی دارند و به بازیگران گفته می شود که با این فیلمها قصد نشان دادن تصویر بهتری از کشورهای شرقی دارند ولی کارشناسان معتقدند در درازمدت با شیوه های نوین جنگ تبلیغاتی سعی در استفاده از این فیلمها در جهت تخریب کشورهای مورد نظر دارند.

پ.ن:شما هم فکر می کنید به شعورتان توهین شده؟ شما هم فکر می کنید این قضیه مرتبط با فیلم مجموعه دروغها و ممنوع الخروج شدن گلشیفته فراهانی می باشد؟؟؟ نه باید عرض کنم سخت در اشتباهید!!!

The Return of the King



دوره محرومیت من زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کردم تمام شد و بازگشت غرور آفرینی به میادین داشتم.

این بازگشت با شکوه بر همه شما مبارک. از همه کسانی که در این مدت محبت خود را ابراز نمودند متشکرم حتی از خانواده رجبی هم.

بهرحال شیر، هرچند پیر، ولی باز هم شیره.

پ.ن: عنوان مطلب برگرفته از اسم قسمت سوم از سه گانه ارباب حلقه ها.

مصدومیت



خوب آدم است دیگر. گاهی فوتبال بازی می کند، گاهی دروازه می ایستد و گاهی هم انگشت کوچک دست چپش در می رود.

خب امروز بر اثر غیرت و تعصبی که هنگام بازی از خود بروز دادیم دچار مصدومیت شدیم. استخوانهای انگشت دست مان تشخیص دادند به علت عدم همزیستی مسالمت آمیز زین پس هرکدام راه خود را بروند. پس تکه بالایی به سمت چپ منحرف و قسمت پایینی به سمت راست هدایت شد و البته مقداری از تندروهای جناح راست هم از چارچوب انگشت فراتر رفتند و به بیرون منتقل.

اما نکات سیاسی بهداشتی اجتماعی فراوانی داشت این قضیه ما، که به ذکر چند نکته اکتفا می کنیم.

1.ما در هنگام حادثه در منطقه دورافتاده ای از تهران بسر می بردیم پس به سرعت سوار بر وتول پرسان پرسان به در بیمارستانی رسیدیم. اما در هنگام ورود مامور محترم حراست دستور فرمودند که حتما بنده قوانین اخلاقی جامعه اخلاقیمان را رعایت نموده و شلوار پوشیده به بیمارستان وارد شوم. توضیح اینکه من در هنگام مراجعه یک جوراب ورزشی دقیقا تا زیر زانو و یک شورت ورزشی در بر داشتم. همین جا من از زحمات دوست و همراه محترمم کمال سپاسگزاری را دارم چون من با یک دست داغان و دست دیگری که برای عدم خونریزی بیشتر دست اول را همراهی می کرد قادر به پوشیدن شلوار بدون کمک نبودم.

2.اصولا چون عادت به کولی بازی و اشک و ناله ندارم شاد و خندان به محضر دکتر کشیک وارد شدم. پرستاران با دیدن من لحظاتی سکوت کردند. دکتر مربوطه هم چند سوالی پرسید ولی چون دیدن بنده اظهار دردی ندارم پرستاران که به سراغ صحبتهای متفرقه خود رفتند دکتر هم با تلفن مشغول صحبت شد. و البته در پی نصیحت دوستم مبنی بر اظهار درد و شیون نمودن ترجیح دادم تذکری در باب درد دستم به دوستان بدهم.

3.هرچند برادرم بگوید عین پیرمردهای غرغروی سلطنت طلب شدم و مدام از وضع موجود می نالم اما فاش می گویم وقتی برای عکس به رادیولوژی رفتم و دکتر مربوطه فرمودند به علت قطع برق باید نیم ساعت معطل بمانم اعتراف کردم بهترین وضعیت در بهترین خاورمیانه را داریم. وقتی خدمت دکتر عرض کردم این استخوانی که محض رویت عموم سر از پوست بیرون آورده درد می کند فرمودند: کاری از دستم بر نمیاد!! به نظر شما در این شرایط اگر خواست کسی بمیرد؟ خوب بمیرد.

داخل پرانتز: وقتی قرار شد عکس بالا گرفته شود در ادامه مزه پرانی هایم به دکتر گفتم: این مچ بند آرسنالم هم تو عکس میوفته؟ دکتر هم که از طرفداران پروپا قرص شیاطین بود گفت: حیف دست تو و اون عکس که این توش باشه

4. مجددا پیش دکتر اول برگشتم ایشان هم بالاخره متوجه شدند انگشت من در رفته. فرمودند: دکتر ارتوپد ما نیست (به به تشریف ندارن) توانش رو داری همینجا برات جا بندازمم اگر هم نه برو پیش یه ارتوپد. و ما هم در کمال پرروئی خواستار بازگشت به حالت سابق در همان مکان مقدس شدیم.

5. اما یک تشکر ویژه از کسی که در انتها زخم را پانسمان نمود بخاطر محبتش و اینکه چند بار من را با واژه پسرم خطاب نمود و از آلامم کاست.

پ.ن: در پی این حادثه وپارگی رباط لیگامنت پا در ابتدای امسال؛ ممنوع الفوتبال شدم.

شکایت

به قول یکی از دوستان: خواستم چند خطی بنویسم راجع به این روزها اما همه درد بود و رنج.

پس برایتان این چند خط ازجناب خسرو نقیبی عزیز را مینویسم شاید...

می‌دانید... تقصیر ما نیست. کسی نبوده یادمان دهد از یک رابطه لذت ببریم. هی می‌نشینیم و پیش خودمان فکر می‌کنیم «یعنی‌چه؟ چرا این‌قدر دارد به ما خوش می‌گذرد؟ مگر می‌شود یک‌جای کار ایراد نداشته باشد؟» و بعد می‌زنیم و همه‌چیز را خراب می‌کنیم.
گفتم که... تقصیر ما نیست. یاد نگرفته‌ایم آدم‌هایی باشیم که از لحظه خوشحال می‌شوند و در ثانیه زندگی می‌کنند. دوست داریم آن لکه‌ای را که بالاخره یک‌جایی از پارچه‌ی سفید را کثیف کرده، پیدا کنیم. دست خودمان هم نیست.

پ.ن: ...

هرگز

در پشت چارچرخه ی فرسوده ای, کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام, نبود!

تو دیگر نگرد

نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو, می کشاندمش:

- در جست و جوی آب حیاتی؟

در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دوست؟...

ما نیز گشته ایم

« و آن شیخ با چراغ همی گشت...»

آیا تو نیز, - چون او - « انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامی معنای زندگی است.

هرگز

« نگرد! نیست »

« سزاوار مرد نیست...

«فریدون مشیری»

آدمای چاق و ریشو

Jim Sturgess & Laurence Fishburne

دقت کردین همه جای دنیا آدمای چاق و ریشو ماموره امنیتین؟

پ.ن۱: مراجعه شود به فیلم ۲۱. My name is Cole. Cole Wiliams

پ.ن۲: من هم یه خورده چاقم و هم ریش دارم

در باب انواع حالات رانندگی


و یه وقتایی اعصابتون خورده حال و حوصله هم ندارین. اینجور موقع ها موتور سواری خیلی حال میده. طبق دستورالعمل زیر عمل کنید:

از بین پلی لیستهای آی پادتون لیست راک رو انتخاب می کنید و یه آهنگ رو پلی. من Beautiful Lie از 30 Seconds To Mars یا Welcome To The Black Parade از Chemical Romance یا Famous Last Words از همون گروه رو توصیه می کنم. بعد توی اتوبان تو یه ترافیک ۶۰-۷۰ درصدی با سرعت بالای ۱۰۰ حرکت می کنید و لایی هم می کشید. بعضی وقتها میشه که هر چقدر هم بی خیال باشین با یه سبقت بدنتون یخ می کنه بس که اینبار به تصادف نزدیک بودین بس که مویی رد کردین که اصلا انگار خود عزرائیل و یه لحظه دیدین. این، لذت عجیب مرگ و به مبارزه طلبیدن و تا یه قدمیش رفتن و برگشتنه.

و بعضی وقتها هم دلتون از عالم و آدم گرفته، یه موقعی که پیش خودتون می گین: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت... وقتی احساس می کنین با نزدیک ترین دوستانتون چقدر غریبین، وقتی احساس می کنید بعضی چیزهای دوست داشتنی خیلی زودتر از اون چیزی که تصور می کردین تموم شده پیشنهاد می کنم تا انتهای شب صبر کنید بعد ماشین رو بردارین و پیش خودتون بگین: گور بابای سهمیه بندی و بعد میرین تو لاین شمال به جنوب مدرس خلاص با سرعت کمتر از ۶۰ تا تهش میاین و بعد که به هفت تیر رسیدین دور میزنید و با یه گاز ملایم تا بالای مدرس رو میرین. و البته آهنگ فراموشتان نشود. من Undiscoverd از Ashlee Simpson یا I Really Want You و Good bye my lover و You're Beautiful از James Blunt و یه سری از آهنگهای Jipsi Kings رو پیشنهاد می کنم. لذت غریب تنها بودن...

----------------------------------------------------

بعدا: در مورد اول آهنگ Time is running out از Muse هم خوبه

وال ئی

دیشب این کارتون رو گرفتم و امروز در اولین فرصت دیدمش. شاهکار بود. همین اول یه تشکر از سر هرمس برای معرفیش.

اما جریان در ۷۰۰ سال بعد میگذره. زمانی که کره زمین پر از زباله به حال خودش رها شده و مردم در سفینه ای به نام آکسیم زندگی می کنند.

"وال ئی" روبات زباله جمع کن به همراه یک سوسک بازیگوش تنها موجودات زنده بر سطح کره زمین هستند.

اما این روبات دوست داشتنی عاشق صحنه های رومنس فیلمهای به جای مونده بر کره زمین شده. آهنگ اونها رو ضبط می کنه و در حین کار روزانه گوش می کنه. یکی از بهترین صحنه های فیلم جاییه که وال ئی در حسرت رقص پسر و دختری دست در دست هم دستهاش رو به هم گره می کنه.

و بالاخرهه وال ئی هم پارمیدای خودش رو پیدا می کنه. "ایو" روباتی که بر عکس وال ئی فاقد احساسه با ماموریت پیدا کردن حیات بر سطح کره زمین راهی این سیاره میشه.

صداقت وال ئی معرکه است. اون خود خودشه. جاییکه ایو برای اولین بار وال ئی رو تلفظ می کنه عالیه. ترس وال ئی برای نزدیک شدن و گرفتن دست ایو محشره.

نگاه های تنها و گودی چشمان وال ئی که به قول سر هرمس مارانا به اندازه یک دنیا جاداره، عشق پاک و زلال وال ئی و پاک بازیش و ایو گفتن های دوست داشتنی وال ئی رو از دست ندین.

عشق؛ يک اديسه ابدي: محمد باغبانی

حالا همه عشق و همه زندگي، از خود پيکسار است: امیر قادری

ماموريت؛ غيرممکن: نیما حسنی نسب

آدم کشتي نوح و چند چيز ديگر:گفت وگو با اندرو استنتن کارگردان فيلم «وال-اي»

تنهايي سبک شناسانه: نگاهي به فيلم «وال- اي»

روبات‌های عاشق: پرویز جاهد

قصه ما

خوب قضیه از این قراره که توکای مقدس یه بازی راه انداخته که شرحش رو می تونید اینجا بخونید. خلاصه قراره که هر کسی قسمتی بر این داستان بنویسه و من فصل سوم رو در ادامه فصل دوم نوشتم که می تونید بخونیدش.

فصل اول- بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مستر اشمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مستر اشمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر نیامد و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران فرشید می شد می فهمید که او در حال عملی کردن یک تصمیم جدید است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را دیگر نپوشید...

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مستر اشمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند. روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه خروج را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد بعد دوباره دست هایش را که خونی شده بودند شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و قابلمه ی ناهار را برنداشت و از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

فصل دوم- فرشید

خانم فرشید با دیدن قابلمه نهار تعجب کرد که فرخنده هنوز سر کار نرفته ولی با دیدن اتاق خالیش فکر کرد که امروز گرسنه می ماند،به سمت تلفن رفت تا با موبایل فرخنده تماس بگیرد که یاد حرفی افتاد که به تازگی جایی خوانده یا از دوستی شنیده بود که مردها خوشششان نمی آید همسرشان نقش مادرشان را داشته باشد و منصرف شد و فکر کرد خیلی وقت است شبیه مادری دلسوز شده..

یاد روزی افتاد که تصمیم های بزرگ برای شروع زندگیشان می گرفتند ، از کنار حوض آب وسط پارک می گذشتند که فرخنده صحبت را به "فر" های مشترک اسمشان کشاند و به فال نیک گرفت که زندگیشان با شکوه باشد ،فرشید فکر کرد که فقط یک بار دیگر صحبت از این "فر" های مشترک شد آن هم موقع انتخاب اسم برای پسرشان که "فربد" شد برای تضمین این شکوه.،

قابلمه غذا رو که در یخچال گذاشت روی برگه تقویم نوشت:فربد جان !فرخنده غذایش را فراموش کرده اگر خواستی گرم کن وبخور . فرشید.

جلوی آینه رفت و خط کمرنگی پشت چشمش کشید ،طبق عادت همیشه دستی به مسواک فرخنده کشید و فهمید که امروز حالش خوب بوده.به یاد۲۸ مرداد ۷۷ افتاد که برای تولد سی سالگی فرخنده جشن کوچکی داشتند و بعد با وسواس همیشگی اش سن آقای فرخنده را با انگشتانش شمرد ، بعد ا سال و ۴ ماه اضافه کرد برای سن خودش و ۲۶ سال کم کرد برای سن فربد.

بوی دوست داشتنی پیپ آقای سمیعی همسایه ذهن فرشید رو از محاسبه عددها نجات داد ،فرشید با خودش تصور کرد که لابد الان یک دستش پیپ است و با دست دیگرش روزنامه را گرفته و دارد از بازنشستگیش لذت می برد و هر از گاهی اخبار مهم را به مادرش که فرشید تا به حال دو بار او را دیده و هر دو بار هم وقتی بوده که از حواس پرتی کلید را جاگذاشته و پشت در منتظر آقای سمیعی بوده می گوید.

مانتویش را می پوشد و مثل هر روز که نمی داند چرا هر چقدر عجله می کند فرصت اتوی مقنعه را ندارد مقنعه اتو نشده را سر می کند و روی باقیمانده برگه تقویم می نویسد:

سلام فرخ، پشه کش برقی فراموش نشود . فرشید.

فصل سوم- فرید

فرید طرفای ساعت 1:30 خسته گرسنه به خانه بر میگردد. بعد از دیدن یادداشت فرشید با هیجان سراغ یخچال میرود و قابلمه غذا را بیرون می اورد ولی غذا، غذای مورد علاقه فرید نیست پس در قابلمه را می بندد و سر جایش میگذارد. فرید گوشی تلفن را از کنار تقویم بر میدارد و شماره آپاچی را که دیگر حفظ شده می گیرد و سفارش یک پپرونی می دهد.

بعد بلافاصله سمت کولر میرود آن را روشن میکند و زیر لب شروع میکند به غر زدن به گرما، در حالیکه گرما امانش را بریده سمت اطاق میرود و دکمه پاور کامپیوتر رو فشار میدهد. در حین بالا امدن سیستم پیراهنش را از تن در می اورد . آهنگ استارت ویندوز از اسپیکر ها پخش میشود و فرید پشت میزش مینشیند و عینکش را که به توصیه دکتر دیگر باید هنگام کار با کامپیوتر به چشم داشته باشد به چشم میزند.

اول میرود سراغ میلها. غیر از چند اسپم و یکی دوتا میل از گروههایی که عضو آنهاست یک میل هم از دختری که دیشب در 360 ادش کرده بود میبیند. نیلوفر خواهر یکی از دوستان سابق فرید بود که حالا بعد از چند سال بطور اتفاقی او را در یاهو ۳۶۰ پیدا کرده بود.

صفحه 360 را باز می کند و تا باز شدن صفحه سری هم به بلاگستان می زند. سر هرمس یه چیزهایی نوشته بود راجع به "وال-ئی" ونوشته بود راجع به اینکه هر کسی باید پارمیدایش را پیدا کند. و خورشید خانوم هم پستی در مورد لایحه حمایت از خانواده داشت. توکای مقدس هم ابتکار به خرج داده بود و یک بازی به راه انداخته بود. قضیه از این قرار بود که توکا یک فصل از یک داستان را می نویسد و بعد هر کدام از بچه های بلاگستان فصلی را در ادامه به آن اضافه می کنند و در بلاگ خود می گذارند تا بقیه ادامه آن را بنویسند. فرید به فکر فرو میرود تا شاید او هم فصلی بر ادامه داستان بنویسد. بعد از چند لحظه دوباره فکر نیلوفر دختری که دیشب ادش کرده بود دوباره به سراغش می آید و سراغ صفحه 360 می رود که ناگهان برق قطع می شود. فرید چند لحظه با عصبانیت به صفحه مانیتور خیره می شود و سپس سمت پنجره می رود تا منتظر آمدن پیک آپاچی باشد

یک عکس هزار خاطره



بعد بعضی وقتا بعد از فوتبال دورهم جمع میشیم و می خندیم و عکسی به یادگار می گیریم که هرموقع بهش نگاه کردیم از خستگی اون لحظه انرژی بگیریم و بعد ها هم یادمون بیاد که یه موقعی چقد با هم رفیق بودیم که چقدر با هم حال می کردیم...

پ.ن: به قول امیر قادری شاید قرار بوده این عکس تار باشه

خاصيت عشق

من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنها ترينم .‏

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است ،‏

و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نمي کرد ،‏

و خاصيت عشق اين است .‏

(سهراب سپهری)

هر دم از این باغ بری می رسد

راستش اینکه تا کی قراره این سیاستهای مزخرف دولت نهم و متابعانش ادامه پیدا کنه رو نمیدونم، اینکه تا کی می خوایم بشینیم و فقط نظاره گر آنچه به سرمون میره باشیم رو هم نمیدونم.

دقایق گذشته داشتم طبق معمول هر شبم تو بلاگها می چرخیدم که متوجه این لایحه شدم. واقعا جای تاسف داره. البته من هیچ وقت از این طرفدارای حقوق زن و این حرفا نبودم اما قضیه این لایحه یه جورایی زن و مرد نداره. جدا نمی فهمم یعنی کسانی که این خزعبلات رو می نوشتن فکر می کردن به استحکام هرچه بیشتر بنیان خانواده کمک می کنن که همچین اسمی رو براش انتخاب کردن؟؟؟ والا تنها چیزی که به عقل ناقص من رسید این بود که با تصویب چنین قانونی راه برای عیاشی مردان هموارتر میشه. این چند بند رو که توی بلاگ عطا صادقی خوندم رو بخونین:

- مرد در صورت داشتن تمکن مالی و تعهد به قاضی مبنی بر اجرای عدالت می‌تواند زن دوم و سوم و چهارم بگیرد و به اجازه‌ی زن اول خود هم نیازی ندارد.

- مردان می‌توانند چندین زن صیغه‌ای بگیرند و الزامی هم به ثبت ازدواج‌شان ندارند.

- مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبک‌تر شده و مردی که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند، فقط باید جریمه‌ی نقدی پرداخت کند.

- حضانت فرزندان حتی اگر به مادر برسد، ضمانت اجرایی نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدر ی حاضر نشود فرزندی را که حضانتش به عهده‌ی مادر است، به او بدهد، فقط به جریمه‌ی نقدی محکوم می‌شود.

- زنان نه تنها حق طلاق ندارند، بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولانی‌تر نیز شده است.

-زنانی که مهریه های‌شان بالاتر ازحد متعارف باشد، باید هنگام عقد بابت مهریه‌ی نگرفته‌شان مالیات بدهند. حد متعارف مهریه را دولت تعیین می‌کند.

- زنان طبق این لایحه نه‌تنها از داشتن حق طلاق، بلکه از داشتن حق سرپرستی فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازه‌ی شوهر محروم هستند.

- این لایحه هیچ ممنوعیتی برای ازدواج دختران در سنین پایین قائل نشده است.

ملاحظه فرمودید در واقع منظور نویسنده این قانون این بوده که اگر شما مرد هستید و پول هم در جیب دارید مطلقا قادر به انجام هر غلطی که دوست داشتید هستید. به نظر شما این لایحه در حمایت از خانواده است یا حمایت از افراد ضد خانواده؟

اینکه تا کی قراره این سیاستهای مزخرف و ابلهانه دولت نهم و متابعانش ادامه پیدا کنه رو نمیدونم، اینکه تا کی می خوایم بشینیم و فقط نظاره گر آنچه به سرمون میره باشیم رو هم نمیدونم فقط اینو میدونم که: هر دم از این باغ بری می رسد...

پ.ن: این مطلب از خورشید خانوم و همچنین اینجا و اینجا رو هم داشته باشین.

یک بوسه

تکیه داده بود به درخت، پیراهن دگمه دار قرمز تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقه اش باز بود. لب هایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش می خواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبح صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همان جا ببوسم، گفتم چیزی نمی گوید که. به کسی هم نمی گوید، نه به پدرش می گوید و نه به مادر من. داد هم نمی زند، یا می خندد یا می زند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خوب بزند.آن همه کتک خوردم چی شد، یکه سیلی هم روش، نمی میرم که. گفتم اگر هم زد، می ارزد. یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهار تا مشت و هزارتا مرگ می ارزد...

====================================

مردی که گورش گم شد. داستان "روزه ات را با گیلاس باز کن" صفحات ۱۱و ۱۲

نویسنده: حافظ خیاوی

ناشر: نشر چشمه

ما هنوز آواره ایم

یکی دو روز قبل رفته بودم پیش داداشم، این شعر رو روی تخته روبروی میز کارش نوشته بود.

ما و مجنون همسفر بودیم در سینای عشق

او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم

لینکده

کلاً ، کل این مطلب ناتور

فنجان قهوه

بعضیا تا حالا به من گفتن که قالب فعلی بلاگت مشکلاتی داره مثل اینکه خوندن توش سخته و از این چیزا. البته درست میگن و به نظر خودم این قسمت پیوندهای روزانه هم دید کمی داره و جاییه که خیلی روش دقت دارم و مطالبش بعضا واقعا خوندنیه. دیشب هم دنبال یه قالب خوب گشتم ولی راستش این قالب رو به چند دلیل خیلی دوست دارم. رنگ سیاه این قالب و هم چیز دیگه ای که الان راجع بهش توضیح میدم اما قبلش این مطلب رو که قبلا توی بلاگ ۳۶۰ هم نوشته بودم بخونید بعد دوباره با هم راجع بهش حرف می زنیم.

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست!

لطفا به عکس اون فنجان بالای صفحه نگاه کنید، نکته همین بود. فعلاً.

تایتانیک چرا تایتانیک شد؟

امروز ظهر موقع ناهار تلویزیون روشن بود و برای خودش سرگرم. طبق معمول یه مجری بود و یه حاج آقایی هم به عنوان کارشناس مشغول حل مشکلات! مردم بود. موضوع برنامه هم عشق بود. حاج آقا هم داشت افاضات می فرمود که "پسرای گلم، دخترای گلم، عاشق نشین کور میشین، کر میشین، بدبخت میشین و از این صحبتها. بعد هم فرمودند که اصلا شیرینی عشق اینه که شما ها به هم نامحرمین و چون به هم نمیرسین و رابطه ندارین! این عشقا شیرینه و اینکه وصال مدفن عشقه و اونوقت تازه می فهمین عجب غلطی کردین".

نکاتی که حاج آقا تا اینجا بیان فرمودند بسیار جالب بود اما قضیه وقتی جالبتر شد که ایشون خطاب به مجری فرمودند: "شما اصلا می دونین تایتانیک چرا تایتانیک شد؟" مجری هم یه خورده نگاه کرد بعد خود کارشناس ادامه داد: خوبی تایتانیک فقط به این بود که عاشق و معشوق اصلا به هم نرسیدن!!!

فکر می کنم حاج آقا نسخه سانسور شده رو دیدن. لطفا کسی اگه نسخه اصلی رو با کیفیت DVD داره یه کپی برای شبکه ۳ بفرسته.

نکنید آقا جان! نکنید!

نکنید آقا جان! نکنید! خوب ما می دونیم که شما خیلی مایه دار تشریف دارین، پولم غیر از ۵۰۰۰ تومنی تو کیفتون اصلا پیدا نمیشه اما حالا یه ۲-۳تا اسکناس خورد هم تو کیفت بگذار که اگه خواستی از اون پسرک دستمال فروش پشت چراغ یه دستمال بخری دیگه اون بدبخت مجبور نشه هی این جیب اون جیب کنه که باقی پول شما رو بده. نکنید آقا جان! نکنید! حالا خریدن این دستمال کاغذی اینقد واجب بود یا اسکناس غیر ۵۰۰۰ تومنی نداری؟ یا اینکه ما هم مایه و آره و اینا...؟ نکنید آقا جان! نکنید! ۵۰۰۰ تومنی دیگه کلاس نداره برین تو خط تراول!

پ.ن: کلیه حقوق مادی و معنوی عنوان پست طبق گفته سر هرمس مارانا متعلق به جناب علیبی می باشد.

خداحافظ



امروز در مراسم تشییع فعل رفتن صرف غم انگیزی داشت. من رفتم، تو هم رفتی ولی او برای همیشه رفت...

امروز در مراسم تشییع پیکر خسرو شکیبایی، عمو خسرو، خسرو خوبان، حمید هامون، رضا صباحی و... کارگردانان بسیاری حضور داشتند اما همه مات و مبهوت و چه انتظار بیهوده ای بود شنیدن «کات» از دهان یکدامشان. کات برای تمام شدن این بازی غم انگیز و برخاستن دوباره عمو خسرو. نه، امروز کسی به بازی زندگی کات نداد.

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

و مردم امروز ثابت کردند که نغمه خسرو شکیبایی را همیشه به یاد خواهند داشت. او با آن صدای زیبایش با آن فیلمهای ماندگارش، با آثار جاودانش و با روح بلندش همیشه بین ماست.

بارها شنیده ام که هر زمان 40 نفر شهادت به پاکی فردی بدهند حتی اگر چنین نباشد (که در مورد خسرو شکیبایی چنین بود) خداوند رحمان و رحیم خطاب به بندگانش می فرماید: به احترام بندگانم از سر تقصیرش گذشتم. و من امروز شاهد بودم چه بسیار مردمی که شهادت بر پاکیش داشتند.

این روزها این جمله ترجیع بند نوشته های بسیاری از بچه ها در بلاگستان بود که: عمو خسرو حالا که با زندگی قهر کردی حرف که می زنی؟ ولی آه... ای دریغ و حسرت همیشگی. و اینکه ما چه نسل بدبختی هستیم که اسطوره مان را به این زودی از دست دادیم. برای ما ناگهان چه زود دیر شد...

امروز در مراسم تشییع فعل رفتن صرف غم انگیزی داشت. رفتم، رفتی و او... رفت...

=======================================

بعداً: حال همه ی ما خوب است ٬ اما... تو باور نکن : حتماً گوش کنید حتماً

Dead Shame On You...


مرگ پایان کبوتر نیست...

تو سالن بودم که خبر با یه sms بهم رسید. خبرهای بد همیشه زود میرسن. خوب خسرو شکیبایی، حمید هامون، مراد بیک روزی روزگاری، وکیل همیشه سبز خانه سبز هم رفت. الان می خواستم یه پرونده راجع به مرحوم (دیگه باید به مرحوم اول اسم خسرو شکیبایی هم عادت کنیم) خسرو شکیبایی جمع کنم و بازتابش در بلاگستان اما متاسفانه تا این لحظه که دوستان در خوابند. بعدا اگر لینک دیگه ای دیدم اضافه می کنم. و این شعر مرحوم قیصر امین پور که:

...حرف هاي ما هنوز ناتمام
,تا نگاه مي كني
وقت رفتن است
!باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
...آي
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان
!چقدر زود دير مي شود

پایان آشفتگی‌های «حمید هامون»


خسرو شكيبايي به خاطره‌ها پيوست

بیتا فرهی: بهترین خاطرات سینمایی من با شکیبایی بود

تشكيل ستاد تشييع «شكيبايي» به‌سرپرستي «پرویز پرستويي»

فريدون جيراني:واقعا حيف شد؛ خسرو شكيبايي جايگزين ندارد

محمد رضا هنرمند: خسرو شكيبايي در دوره فقر سينماي ايران درگذشت

حسن فتحي: حسرت كاركردن با «شكيبايي» تا قيامت بر دلم ماند

مسعود رسام: «خسرو شكيبايي» عاشق مردم بود

امین تارخ: شکیبایی بازیگری تکرارناشدنی است

پوران درخشنده: شکیبایی خاضعانه مقابل دوربین می‌ایستاد.

به یاد خسرو شکیبایی: یادداشت خبر گزاری مهر

عاطفه: یادداشت علیرضا

====================================================

بعدا: اولین واکنشها در بلاگستان

با خودت چه کار کردی مرد...: ناتور

آخ...: لیلی نیکو نظر

بدون شرح: Spotlight

پایان صدای پر خش خسرو شکیبائی: محمد علی ابطحی

خسرو شکیبایی چرا در نمی‌گذرد؟: خوابگرد

خانه سینما پیام تسلیت صادر کرد

خداحافظ عمو خسرو

رضا کیانیان هم برای شکیبایی نامه نوشت: بي‌خبر گذاشتي و رفتي. بدون خداحافظي

معجزه ای برای هامون: محمد متناقض

بازی

وقتی با یه بچه دو ساله بازی میکنین، جلوتون می ایسته و دستهاش رو روی چشمش میگذاره. بعد به خیال اینکه شما هم چیزی نمی بینید یا حداقل اونو نمیبینید ازتون میخواد پیداش کنین.

پ.ن: من هیچ قصد سیاسی و حتی اجتماعی از این مطلب نداشتم!

مرگ -1



پاريس، 1307، اين عكس پس از خودكشي اول او، در خانه‌ي عيسي هدايت گرفته شده است

به نظرم مرگ خیلی چیز خوبی می تونه باشه. خیلی بهتر از اون چیزی که ما فکر می کنیم. شاید این متن صادق هدایت حق مطلب رو راجع به مرگ ادا کنه.

"چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری."

مستم از جام تهی

من و رسوایی و این بار گناه

تو و تنهایی و آن چشم سیاه

تا نفس باقیست


...

من نمی گویم
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
"تا نفس باقیست زیبا
فرصت چشمت تماشاییست"
(محمدرضا عبدلملکیان)
پ.ن: حتما این شعر رو با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی گوش کنید.

ایستاده مردن

قبل از شروع یه عذر خواهی کنم به خاطر اینکه یه مقدار مطالب اینجا پراکنده ست. خوب چندتا احتمال وجود داره: ۱. اینکه من آدمی هستم با ذهنی پراکنده. ۲.من یه نویسنده حرفه ای نیستم و نمی تونم یا حداقل فعلا نمیتونم رو یه خط حرکت کنم. ۳.نوشته هام حالت اون لحظه ایه که درش هستم بنابر این مثل خودم یه نمودار سینوسی داره. شما فکر می کنید کدومه؟ نه جدی نمی خواستم نظر سنجی کنم ولی خوب پیش اومد نظرتون رو بهم بگین و اگه احتمال دیگه ای رو هم مد نظر دارین بگین.

بگذریم... بعد از این مقدمه طولانی بریم سر اصل مطلب:

به نظر من ۲دسته آدم وجود داره: ۱. اونهایی که در برابر مشکلاتشون خم میشن. ۲.اونهایی که با مشکلاتشون خرد میشن. (البته نه هر مشکل ریز و درشتی ها)

من دسته دوم رو می پسندم. میدونین آدمهایی که در برابر مشکلات خم میشن همیشه در تمام عمر اون درد رو حس می کنن. اینکه کوتاه بیان، بپذیرن، یا چه میدونم این قضیه که حالا این بار نشد یه بار دیگه این رفت یکی دیگه، اون باخت یه بازی دیگه. به من حال نمیده. من دوست دارم هر کاری میکنم تا ته خطش برم تا آخر آخرش حتی اگه به قیمت نابودیم تموم بشه. من به صفر یا صد معتقدم اعداد بین این دوتا راضیم نمیکنه. میدونین خرد شدن رو بعضی وقتها خیلی می پسندم چون همیشه معتقدم بهترین و قشنگترین برجها از ویرانه ساختمونها ساخته میشن این بار قشنگ تر و محکم تر ولی فکر می کنم برج پیزا محکوم به اینه که تا ابد کج بمونه چون پذیرفته که روی اون خاک بنای صاف بوجود نمیاد. بعضی وقتها سوختن بهتر از زنده موندنه چون شاید از اون خاکستر یه ققنوس تازه متولد بشه. من معتقدم به اینکه میشه با یه روز زندگی سالها زندگی کرد و خوش بود و این بهتره تا سالها زندگی کرد و یک روز هم خوش نبود. آلبرت کامو میگه: ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است

ببخشید اگر منظورم رو نتونستم برسونم.

پ.ن: یه قول معروف هم از ایستوود کبیر هست که میگه: آدمها دو دسته هستن، یک اونهایی که سلاح دستشونه و دو اونهایی که قبر رو میکنن.

گفتمان

امروز بعد از ظهر داشتم کافه پیانو رو که بالاخره موفق به خریدش شدم می خوندم. در ابتدای یکی از فصول ابتدایی نویسنده چند سطری آدمی رو توضیح داده بود که وقتی خوندم دیدم توصیف عین به عین و حرف به حرفه یکی از دوستانمه. شاید شما هم بشناسیدش. از اون آدمهایی که همیشه گفتم بودن باهاشون لذت بخشه و میشه باهاشون فقط شوخی نکرد بلکه کمی و بیشتر از کمی جدی بود. این چند سطر ادای دینیه به ...

راستی این کتاب تا اینجاییکه من ازش خوندم که خوب بود شاید تا اونجایی که شما خوندید بهتر هم بشه. فعلا

درست مثل آمدن رفتنش هم حس نمی شه. مگر آنکه آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه، توی کافه کنج دعوت کند. تنها کافه ی دیگری توی این عالم، که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.

در این صورت باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود، می گذاشتی زمین. شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.

نه این که اجباری در کار باشد. نه! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد. چون صرف نظر از آن که عادت داشت با آن خونسردی انگلیسی مآبش بزند توی ذوقت - آن هم گاهی اوقات نه بیشتر وقت ها- تنها کسی بود که موضوع بحث هایت با او، از این بحث های خاله زنکی نبود و مجبور نبودی به خاطر خوشامد او غیبت بقیه را بکنی.

بنای اذیت کردن هم نداشت. یعنی مثل بقیه و در حالی که پدرشان هنوز زنده است فکر نمی کرد تو پدرش را کشته ای و باید به هر قیمت، نیشی کنایه ای بزند و به هر ترتیبی که شده، این جنایت هولناک تو را جبران کند. می خواهم بگویم، شمشیر و دشنه ای همراهش نداشت یا به کمرش نبسته بود تا به فکر استفاده کردن ازش بیفتد. همین طور بی خودی. فقط برای اینکه ازش کاری کشیده باشد و فقط برای قشنگی آن را به کمرش نبسته باشد!

...

------------------------------------------

کافه پیانو صفحات ۳۵و ۳۶

نویسنده: فرهاد جعفری

ناشر: نشر چشمه

 
سزار | TNB