Subscribe News Feed Subscribe Comments

گفتمان

امروز بعد از ظهر داشتم کافه پیانو رو که بالاخره موفق به خریدش شدم می خوندم. در ابتدای یکی از فصول ابتدایی نویسنده چند سطری آدمی رو توضیح داده بود که وقتی خوندم دیدم توصیف عین به عین و حرف به حرفه یکی از دوستانمه. شاید شما هم بشناسیدش. از اون آدمهایی که همیشه گفتم بودن باهاشون لذت بخشه و میشه باهاشون فقط شوخی نکرد بلکه کمی و بیشتر از کمی جدی بود. این چند سطر ادای دینیه به ...

راستی این کتاب تا اینجاییکه من ازش خوندم که خوب بود شاید تا اونجایی که شما خوندید بهتر هم بشه. فعلا

درست مثل آمدن رفتنش هم حس نمی شه. مگر آنکه آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه، توی کافه کنج دعوت کند. تنها کافه ی دیگری توی این عالم، که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.

در این صورت باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود، می گذاشتی زمین. شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.

نه این که اجباری در کار باشد. نه! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد. چون صرف نظر از آن که عادت داشت با آن خونسردی انگلیسی مآبش بزند توی ذوقت - آن هم گاهی اوقات نه بیشتر وقت ها- تنها کسی بود که موضوع بحث هایت با او، از این بحث های خاله زنکی نبود و مجبور نبودی به خاطر خوشامد او غیبت بقیه را بکنی.

بنای اذیت کردن هم نداشت. یعنی مثل بقیه و در حالی که پدرشان هنوز زنده است فکر نمی کرد تو پدرش را کشته ای و باید به هر قیمت، نیشی کنایه ای بزند و به هر ترتیبی که شده، این جنایت هولناک تو را جبران کند. می خواهم بگویم، شمشیر و دشنه ای همراهش نداشت یا به کمرش نبسته بود تا به فکر استفاده کردن ازش بیفتد. همین طور بی خودی. فقط برای اینکه ازش کاری کشیده باشد و فقط برای قشنگی آن را به کمرش نبسته باشد!

...

------------------------------------------

کافه پیانو صفحات ۳۵و ۳۶

نویسنده: فرهاد جعفری

ناشر: نشر چشمه

0 comments:

 
سزار | TNB