Subscribe News Feed Subscribe Comments

آتش زبانه می کشد

رسانه ی جنگ بر طبل می کوبد.
بوی خون ز اوضاع جهان می شنوم

شما هم...

پیش نوشت: در حاشیه ی مرگ کردان
حضرت علی (ع) در حالی کشته شد که مردم شام از خود می پرسیدند: علی و محراب؟ مگر علی نماز هم می خواند؟
بزرگ خلیفه ی سبز پوشان علوی در حالی کشته شد که تا سالها بعد هم حتی بر منابر رسمی حکومت سیاه جامگان اموی "لعن" می شد. او در حالی کشته شد که مدفنش تا سالهای سال مخفی بود. اما معاویه هم چند سالی بعد مرد. خلیفه ی مقتدر امپراطوری اموی هم مرد.
امروز اگر گذرتان به دمشق افتاد ، در دخمه ای تنگ و تاریک، کنار مستراحی، اگر بپرسید قبر معاویه را خواهید یافت. نجف را هم که دیگر خود می دانید.
آقای ا.ن تو هم خواهی مرد. همانگونه که اسلافت...

به همه ی آنها که در آغاز راهند

-پیش از آن واقعه ی بزگ
-در قلب آن واقعه
-آنسوی واقعه
.
.
.
- عشق به دیگری ضرورت نیست، حادثه است
.
.
.
عاشق زمزمه می کند، فریاد نمی کشد
تمام اینها سر فصلهای کتاب و جملات اولیه ی از "یک عاشقانه ی آرام" از مرحوم نادر ابراهیمی است که این روزها به سفارش برادر بسیار عزیزم شروع به خواندنش می کنم. و همین چند جمله هم می تواند کافی باشد تا همچون منی را سرشار کند، که کتاب را ببیندم و با همینها فعلن بگذرانم.
توصیه می کنم به همه ی آنها که در آغاز راهند...

آقا چی میشد این زندگی یه دکمه ی ری استارت داشت. یا مثلن می شد یه جا سیو کرد. که اگر جلو رفتی و خراب کردی، گند زدی، یا اصلن باختی برگردی از سیوت دوباره شروع کنی.
یا اصلن خیلی بهتر بود اگر این زندگی یه کلید کویت مچ داشت. که بعضی وقتها انصراف بدی بری واسه خودت...

بعد کلن به نظرم دم اون دی جی گرم که وسط شلوغی مهمونی بین اون همه آـهنگ خارجی و ایرانی میاد این آهنگ و میکس می کنه. که بری واسه خودت بشینی یک گوشه سیگارت و با پک های عمیق تری بزنی گوش کنی به ترانه اش که میگه
می روم شبها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دل را
می نویسم اوج غمها را

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی تنهایی من جا دارد...

مي دانم
حالا سالهاست كه ديگر هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دوري آن همه صبوري
من ديدم از همان سر صبح آسوده هي بوي بال كبوتر و ناي تازه نعناي نورسيده مي آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايي و ...من نمي دانستم!
ای دردت به جان بي قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودي؟
حالا كه آمدي حرف ما بسيار،وقت ما اندك،آسمان هم كه باراني ست...!
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره ودوري از ديدگان دريا نيست!
سر به سرم مي گذاري...ها؟
مي دانم كه مي ماني پس لااقل باران را بهانه كن
دارد باران مي آيد
مگر مي شود نيامده بازبه جانب آن همه بي نشاني دريا برگردي؟
پس تكليف طاقت اين همه علاقه چه مي شود؟!
تو كه تا ساعت اين صحبت ناتمام تمامم نمي كني،ها!؟
باشد گريه نمي كنم
گاهي اوقات هر كسي حتي از احتمال شوقي شبيه همين حالاي من هم به گريه مي افتد،
چه عيبي دارد!اصلا چه فرقي داردهنوز باد مي آيد
،باران مي آيد
.حالا كم نيستند ،اهل هواي علاقه و احتمال كه فرق ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي فهمند
فقط وقتشان اندك و حرفشان بسيار و آسمان هم كه باراني ست...!

شب پاییزی

چقدر می چسبد
این چای داغ و صدای ابراهیم
امشب، باید
شبی از شب های تقویمی نا متعارف باشد
نیستی
اما من حضور تو را حس می کنم
حس می کنم
گرمای آتش را از راه دور
"رسول یونان"

قانون-6

اگر کاسبی باید هر 3-4 روز یه بار به مغازه ها سر بزنی. اگر بار اول و دوم از تو خرید نکردن نباید ناراحت بشی. باید بری، باید بشناسنت، باید ببینن کاسبی، این کاره ای.

پ.ن: ایکاش رضا جمهری 3-4 ماه پیش این و بهم می گفت. این مهمترین قانونی بود که رعایت نکردمش

یک عاشقانه آرام

بروید و امشب بخوانید یک عاشقانه آرام با خدا. مناجات حضرت علی با خدا.
بخوانید "مولای یا مولای انت المعطی و انا السائل و هل یرحم السائل الا المعطی" و به راستی چه کسی رحم می کند بر فقیری؟
سال پیش نوشتم که بخواهید در این شب یک قلب آرام و امسال با تاکید بیشتری می گویم که فقط بخواهید یک قلب آرام...

اگر رئیس‌جمهور بودم!

به دعوت اغلن عزیز برای این بازی می نویسم که اگر رئیس جمهور بودم چه کارهایی می کردم یا حداقل چه چیزهایی جزو اولویت هایم بود. برای ادامه هم دعوت می شود از تمام کسانی که برنامه ای در این باره دارند.

اگر رئیس جمهور بودم قطعن از شعار ساده زیستی دوری می کردم و به فقرم افتخار نمی کردم. من معتقدم کسی که چندین سال در بالاترین مشاغل دولتی حضور داشته و طبعا بالاترین میزان دریافتی ها را هم داشته اگر هنوز دچار فقر اقتصادی است حتمن دچار ایراد و اشتباهی بوده و طبعن کسی که در حل مشکل اقتصادی یک خانواده ی چند نفری دچار مشکل بوده نمی تواند مشکل خانواده ی بزرگتر و چند میلیونی را حل کند.

من اگر رئیس جمهوربودم حتمن از شعار نخبه گرایی دوری می کردم. ما در دوران ایده ها و فلسفه های مختلف زندگی می کنیم. دورانی که هر دانشمندی برای حل مشکلی (وخصوصن در زمینه های اقتصادی و انسانی) تئوری های جدا و گاه متضادی را دارند. پس شعار نخبه گرایی و جمع کردن تمام ایده ها فقط می تواند در ح یک شعار باشد و بماند. من سعی می کردم یک گروه کوچک و چند نفره ی مشاوره از کسانی که نظراتشان به نظرم نزدیک تر می باشد را دور خودم جمع کنم و شعار بی خود هم نمی دادم.

من اگر رئیس جمهور بودم تا زمانی که قدرت کافی نداشتم سراغ متلاشی کردن باند قدرت هم نمی رفتم. باند قدرت قدرت زیادی دارند و شعار بی جا به جز حساس کردن آنها و برانگیختنشان برای سنگ اندازی نتیجه ای دیگر ندارد که چوب این را هم مردم می خورند. من به موقع و در جایی که توانش را دارم به حساب آنان خواهم رسید.

من اگر رئیس جمهور بودم ایران را به سمت نظام ایالتی رهنمون می کردم. این در سیاستهای محسن رضایی هم بود اما من پیش از این هم به این موضوع فکر می کردم و وقتی برنامه های او را دیدم از اینکه در ذهن سیاستمدارانمان چنین مطلبی شکل گرفته خوشحال شدم.

من اگر به این پست می رسیدم با کمک همان جمع نخبگانی که در بالا گفتم کابینه ای قوی تشکیل میدادم. وزیران من باید زحمت چند ماه کا کارشناسی خودم و کسانی که قبولشان دارم می بودند و تمام تلاشم را بکار می بردم تا بهترین تیم را تشکیل دهم تا بعد از انتخاب پشیمان و مجبور به تعویض چند باره ی شان نشوم و اگر هم خطایی در آنان می دیدم سعی بر اصلاح آن داشتم نه تعویض وزیر که منجر به هرج و مرج در وزارتخانه اش نشوم که این خود بدتر از آنچه بود است. و من وزیرانی شجاع برمی گزیدم کسی که از ترسش مخالفتی ندارد سودی هم ندارد.

و من اگر رئیس جمهور بودم سعی در کوچک سازی دولت می کردم. دولت الکترونیک از اولویتهای من خواهد بود. من سعی می کردم تا در اسرع وقت پای دولت را از گلیم اقتصاد بیرون کشم.

به خدا که هیچ کس را...


آرامش

فکر می کنم بار قبل که تو صورت کسی زدم بالاتر از 12-13 سال پیش بود. طرفم با اینکه آدم نسبتا شاخی بود از شدت ضربه به سرعت گریه کرد. بعدها که دوباره با هم دوست شدیم بهم گفت "دیگه به کسی سیلی نزن. چون دست خیلی سنگینی داری"
از همون موقع ها بود که با خودم عهد کردم دیگه کسی و نزنم اما امشب وقتی اعصابم خرد شد از دستم دررفت. این بار با دست چپ و البته خیلی آرام تر زدم اما نباید می زدم. حالا هم کلافگی به خاطر عهدی که شکسته شد سراغم امده. باید بعد از این یاد بگیرم که بیشتر خویشتندار باشم.
این روزهایی که می گذرند آرامشم را هم با خود برده اند. جایت خالیست تا کمی آرامم کنی... دیگر آیا کسی هست که کمی از آرامششش نصیبم کند...؟

طلا - 2

بعد توی زندگی بعضی وقتها هم هست که آدم میره میشه حسابدار توی یک طلا فروشی. بعد درست همون موقع ها هست که آدم متوجه میشه این طلا عجب چیز با ارزشیه. بعدش هم لابد هی درگیر میش به بالا و پایین شدنش. و تازه اون موقع متوجه میشی که تو این بازار داغون سرمایه گذاری روی طلا چقدر مطمئنه. که می فهمی هرکسی سرمایه ی زندگیش و داد و طلا خرید ضرر نکرد. که هرروز که میگذره ارزشش بیشتر میشه که کمتر نمیشه. یعنی تو هم طلا رو داری و لذتش و می بری و هم سرمایه ات میشه.
حالا یکسری هم این وسط پیدا میشن که میگن طلا بعد یه مدت دل آدم و میزنه و هر طلایی از پشت ویترین قشنگه. این ها میگن اگر طلا از پشت ویترین در اومد خیلی زود دلخراب و کثیف میشه و خلاصه خسته کننده. اما حالا می فهمی که که اگر همین طلا رو یه دستمال بهش بکشی و اگر بعد چند وقت از سر محبت یه آبکاری بهش بکنی طلات همیشه درخشنده میمونه. اون چیزی که دلت و میزنه، اونی که کثیف میشه و راه برگشتی هم نداره یه بدل محضه.
بعد اینجور موقع هاست که ما هم میشینیم پیش خودمون فکر می کنیم که این طلا میتونه یک چیز نباشه میتونه یک شخص باشه، که هرکس میتونه طلای خودش و داشته باشه که این شخص میتونه با ارزش ترین چیز زندگیش باشه. که اگر این طلای خودت و پیدا کردی و سرمایه گذاری کردی براش مطمئن باش بازنده ی زندگی نیستی.

11 قانون شیطان پرستی

این 11 قانون منتسب به شرزان لاولی موسس شیطان پرستی در دنیاست. نگاهی بر آنان شاید بسیار جالب باشد.در ضمن قانون آخر هم شاید به درد این روزهایمان بخورد.

هرگز نظراتت را قبل از آنکه از تو بپرسند بازگو نکن

هرگز مشکلاتت را قبل از آنکه مطمئن شوی دیگران می‌خواهند آن را بشنوند بازگو نکن

وقتی مهمان کسی هستی، به او احترام بگذار و در غیر این صورت هرگز آنجا نرو

اگرمهمانت مزاحم تو است، با او بدون شفقت و با بیرحمی رفتار کن

هرگز قبل از آنکه علامتی از طرف مقابلت ندیده‌ای به او پیشنهاد نزدیکی جنسی نده

هرگز چیزی را که متعلق به تو نیست برندار، مگر آنکه داشتن آن برای کس دیگری سخت است و از تو می‌خواهد آن را بگیری

اگر از جادو به طور موفقیت آمیزی برای کسب خواسته هایت استفاده کرده‌ای قدرت آن را اعتراف کن. اگر پس از بدست آوردن خواسته هایت قدرت جادو را نفی کنی، تمام آنچه بدست آوردی را از دست خواهی داد

هرگز از چیزی که نمی‌خواهی در معرض آن باشی شکایت نکن

کودکان را آزار نده

حیوانات (غیر انسان) را آزار نده مگر آنکه مورد حمله قرار گرفته‌ای یا برای شکارشان

وقتی در سرزمینی آزاد قدم بر می‌داری، کسی را آزار نده، اگر کسی تو را مورد آزار قرار داد، از او بخواه که ادامه ندهد. اگر ادامه داد، نابودش کن

چه کسی؟

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل تنگ من، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

رهبری -1

پیش نوشت:این متن اولین قسمت از سه گانه ای است که راجع به رهبری و روابطش خواهم نوشت. امیدوارم حاصل کار خوب از آب در بیاید.
هاشمی و رهبری:
بالاخره هاشمی رفسنجانی بعد از حدود 2 ماه روز جمعه 26 تیرماه به نماز جمعه بازگشت و خطبه ای خواند که هنوز هم راجع به آن حرفهای زیادی زده می شود. این خطبه ها چیزهای زیادی را روشن می کرد. پس در ابتدا به همین خطبه ها خواهم پرداخت. اما قبل از ورود به بحث باید متذکر شوم که من، همیشه از طرفداران هاشمی بوده ام. نه مثل خیلی از دوستان حالا و بعد این همه سال و این همه تهمت. در مورد این خطبه ها حرفهای زیادی زده شد، تشویقها، انتقادها و حتی تحریفات. اما در این بین متعجبم از دوستانی که یک شبه و به واسطه ی تنها یک خطبه شده اند طرفداران پرو پاقرص هاشمی. انگار نه انگار که این همه سال هرچه خواسته اند به او و خانواده اش گفته اند. انگار نه انگار که احمدی نژاد در دو دور پیاپی از همین اشتباه آنها سود برده و بخش زیادی از طرفدارانش را با ژست جنگ با "اکبر شاه"، اکبر شاهی که همینها درست کرده بودند بدست آورد. بله عده ی زیادی از همین دوستان نزدیک ما که حالا سنگ هاشمی را به سینه می زنند چندین سال "وقیحانه" به او تاختند. هنوز "عالی جناب سرخ پوش" ها از یادمان نرفته. (باز بگوئید چرا می گویم اصلاح طلبان احساسی و بدون عاقبت اندیشی رفتار می کنند) اما حالا و بعد از آن خطبه همه گونه ای حرف می زنند انگار هاشمی فرستاده ای برای نجات بوده و شمشیرش را برای جنگ با رهبری از رو بسته است.
اما حالا من می خواهم نقد دیگر کنم از خطبه های هاشمی.
اکبر هاشمی رفسنجانی خطبه ی اول خود را با اصرار فراوان بر این نکته آغاز می کند که این بحث ادامه ی بحثهای او در دو سال گذشته از همین تریبون است و نه هیچ چیز دیگر. اما در بین بحثها مثالی آورد که حرف راجع به آن زیاد زده شد. اما به این نکته اشاره نشد که ما وقتی مثالی از تاریخ می آوریم به تمام ابعاد آن اشاره می کنیم. برخی نکاتی که مطرح نشد اینها بودند مثل اینکه حضرت علی در قضیه خلافت بسیار مظلوم واقع شد و هرچند خلافت حقش بود به آن نرسید. و حتی می توان گفت که شاید منظور هاشمی این بوده که حتی اکثریت مردم قدر کسی همچون حضرت علی را هم ندانستند و سزای این قدر نشناسی آنان 23 سال تحمل انواع رنج و سختی و تندروی بی عدالتی بود و بعد از 23 سال بود که اکثریت مردم حق را متوجه شدند و تازه بعد از این همه سال به خانه اول بازگشتند. خانه ی حضرت علی. اگر به این جنبه از حرف هاشمی نگاه کنیم شاید دیگر نگوییم هاشمی به رهبری تاخته.
و اما نکته ی دیگر که هاشمی به آن اشاره کرد و کسی از آن نگفت این بود که انتخابات خوب شروع شد ولی نتیجه آن نشد که مسئولان می خواستند. و بعد هم اینکه رهبری به شورای نگهبان فرصتی 5 روزه داد تا عقلا را جمع کنند ولی از این فرصت هم خوب استفاده نشد. به نظرم همین 2جمله می تواند کفایت تطهیر رهبری را کند. اینها یعنی علاقه ی رهبری هم وضع موجود نبوده. اما من به جز اینها چند دلیل دیگر هم دارم برای اینکه هاشمی هیچ گاه خودش را با رهبری درگیر نمی کند.
یکی از مهمترین این دلایل سابقه ی دوستی و رفاقت قدیمی هاشمی با شخص رهبری است. مثالی از قدیم بوده که گفته اند "برادر اگر گوشت برادرش را بخورد استخوانش را دور نمی اندازد". و گفته اند "دوست خوب از برادر هم به انسان نزدیک تر است". حالا فرض اینکه هاشمی بعد این همه سال رفاقت فقط به خاط مردم رو در روی رهبری قرار گیرد برایم کمی دشوار است. آن هم از آدمی مثل هاشمی که همه می گویند او مرد قدرت و سیاست است و این "فقط بخاطر مردم" بودن تحت هیچکدام از موارد فوق نیست. و البته باید بپذیریم که هاشمی حتی بدنبال رهبری هم نیست. چون اگر دنبال آن بود سال 67 بسیار راحت تر از امروز می توانست به آن برسد. در حالیکه همه می دانیم هاشمی یکی از مهمترین ارکان به رهبری رسیدن آیت الله خامنه ای در آن جلسه ی معروف خبرگان بود. و از طرف دیگر رهبر بودن هم محدودیت های زیادی را به همراه خود دارد. در چشم همه بودن، جلوتر از بقیه بودن، محدودیت در سفر به خارج از کشور و... فکر می کنم این از دیالوگهای کیف انگلیسی بود که می گفت همیشه آنها که در پشت پرده اند از افراد روی صحنه قدرت بیشتری دارند. الان هاشمی می تواند 40 روز نه حرفی بزند و نه حرکتی کند و نه هیچ چیز دیگر. تنها در گوشه ای بنشیند و نگاه کند و بعد از 40 روز 45 دقیقه حرف بزند و در جایگاه یک قهرمان قرار گیرد. و بعد هم این همه تعریف و حمایت. اما رهبر که بودی نمی توانی بنشینی و نگاه کنی. اینجاست که هر حرفی یعنی دنیایی از دشمنی ها و حمایت ها.در یک کلام خلاصه اش کنم. برای من حداقل تحت هیچ عنوانی هنوز جا نیفتاده است که هاشمی و رهبری رو در روی هم قرار گرفته اند.
در قسمتهای بعد خواهم گفت که این جنگ از نظر من بین چه کسانی است.

*نگفت نه؟

.1 خوب به سلامتی بلاگ سابق بنده در بلاگفا به دلیل عدم رعایت قوانین سایت غیر قابل دسترسی شد. نمیدونم علتش فحشهایم به علیرضا شیرازی بود یا سلطان محمود. ولی خوب خیلی هم ازش ناراحت نیستم. خوشبختانه مقداری از نوشته هایم و که منتقل کرده بودم و مابقی هم به لطف گودر عزیز قابل بازیافتن. پس اینجا جا داره با اجازه از دوستان یه فاک خوشگل به همه ی دوستان بلاگفایی نشون بدهیم.
2. یکی دوتا پست نسبتن خوب هم در ذهن اماده کرده ام اما متاسفانه به دلیل شلوغی سرو اینها هنوز نشده که ینویسمشان. دعا کنید خدا حالی و وقتی بدهد. علی الحساب تیترهایشان را این پایین می نویسم تا به کلی از یادم نروند.
نهروانیان و خوارج
لزوم هوشیاری
ما چه می خواهیم.
نگفته پیداست که اینها همگی در راستای حرفهای سیاست آلوده ی مان خواهند بود.
3.آقا از دست ندهید این آهنگ پایانی الی را حتی اگر خود فیلم را از دست دادید. بعد از آهنگ پایانی روز سوم و سنتوری این بهترین آهنگی بود که در پایان یک فیلم شنیدم. فقط حیف که مردم ما عادت به گوش کردن ندارند. دم آقای پارادوکس هم گرم که این در شر آیتم هایش بود.
* عنوان پست از دیالوگهای "درباره ی الی" توضیح بیشتر در خود فیلم.

سردرگمی یا دادن یا ندادن، مسئله این است

بعضی وقتها هم آدم در زندگی دچار سردرگمی میشه. یه جورایی موندن بین دو راهی.
مثلن همین انتخابات. چند وقتی هست دارم رو این موضوع فکر می کنم که واقعن در انتخابات بعدی باید چی کار کرد؟ انتخابات مجلس در 2 سال آینده و شوراها در سال بعد و می گم.
دادن یا ندادن، مسئله این است.
از طرفی به خودم می گم دیگه نباید رای داد. مشارکت 85درصدی تعطیل. با خودم فکر می کنم که دیگه از این قاطع تر نمیشه به صحنه اومد و یک نامزد و انتخاب کرد. نتیجه اش و هم که دیدیم به قول کسی از گودر "ما در تخمین میزان وقاحت نظام دچار اشتباه شده بودیم". پس با خودم به این نتیجه می رسم که نباید رای داد.
اما هنوز موارد دیگه ای هم هست.
باز با خودم فکر می کنم که اگر من رای ندهم یک سه نقطه ای مثل حمید رسایی با 5درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. دقت کنید با 5 درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. بعد این 3 نقطه میاد از تریبون مجلس میگه من به عنوان نماینده ی مردم تهران... دیگه نمیگه با 5 درصد آرا اومدم اینجا. بعد هم یادم میوفته که مسعود بهنود هم می گفت: هیچ استراتژی در دراز مدت به یک شیوه نتیجه نمیده. حریف بعد از چند وقت دست شما رو می خونه. آلکس فرگوسن هم 2 بازی مثل هم بازی نمیکنه حالا مردم ما 30 ساله می گن تحریم. پس باید رای داد.
اما چیزهای دیگه ای هم شاید باشه. رای بدم که بره بدزده بعد باهاش پز هم بده؟
بعضی وقتها هم آدم در زندگی دچار سردرگمی میشه. یه جورایی موندن بین دو راهی. سردر گمی از نا امیدی هم بدتره. وقتی ناامیدی شاید خودت و بکش و خلاص. اگر هم مرد خودکشی نباشی میری یه گوشه واسه خودت. اما وقتی سردرگمی... انگار یه طنابه به یک پا بسته شده و تو معلق در هوا...
و این تنها یک موردش بود.

پ.ن1: به این موضوع فکر کردم و یه پست در ذهنم نوشتم اما بعد که خواستم بر کاغذ بنویسمش از اون مطلب جز 2 خط آخر و پی نوشت دوم که لحظاتی دیگر می خوانیدش چیزی به یادم نیومد. این هم از معایب من.
پ.ن2: بله کاملن صحیحه. رشته ی افکار من از هرکجا شروع بشه فقط یک جا تموم میشه.

شب

شب و تنهایی و عطرت و بوی دستت و حتی آهنگت... عکس و خیالت هم که از قدیم بود.
چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه...

و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم

و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم.

توی یکی از همین پست های آخرم گفته بودم که ما با هیچ دیکتاتوری عهد اخوت نبسته ایم. دیکتاتور هم دیکتاتور است چه پینوشه چه هیتلر چه ایکس و ایگرگ و چه حتی مدیران بلاگفا. هر کسی در حد قدرت و اختیارات و امکاناتی که در اختیار دارد می تواند دیکتاتور باشد یا نباشد.

در هر حال بعضی اوقات هم آنقدر محدود می شوی که آدمی مثل من با تمام نوستول بازی اش ترجیح می دهد قید خاطرات را زده و به جای دیگری برود.

در این چند وقت با آنکه نوشتنی زیاد داشتم اما به خاطر حرفی که زده بودم و نباید دیگر در بلاگفا می نوشتم ننوشتم. و علت این تاخیر هم جمع آوری اطلاعات برای وردپرس بود اما چون تحقیقات طولانی شد و به علت حجم فشرده ی کاری و حالی من هم در آینده ی نزدیک امیدی به به نتیجه رساندنش نبود تصمیم گرفتم فعلن در بلاگ اسپات ادامه دهم. شاید در آینده این پروژه به سرانجامی رسید. اما فعلن جولیوس سزار کبیر در بلاگ اسپات خواهد نوشت.

و ما بساط خود را جمع کرده و رفتیم. به همین راحتی...

انتخابات-2


می دونید یواش یواش دارم به این نتیجه می رسم که میر حسین رأی میاره.
وقتی دارم توی خیابون راه می روم و می بینم پارچه های سبز و دست مردم روی یک تاکسی و عکسش و پشت شیشه ی یک آژانس یا یک مسافربر شخصی یا پشت شیشه ی یک بقالی توی یک شهر کوچیک مازندران، وقتی اون پارچه رو روی طلق موتور یک پیک موتوری می بینم فکر می کنم که دیگه میر حسین رأی خواهد آورد. اشتباه نکنید هنوز یادم نرفته مچ بندهای سفید ایران دوباره می سازمت و توی 4 سال پیش یا برچسب های HASHEMI 2005. اما یادم هم نرفته که اون مچ بندها دست چه کسانی بود و اون برچسب ها رو پشت چه ماشین هایی دیدم. وقتی روی موتور اون موتوری پارچه ی سبز و می بینم می فهمم که میرحسین سطح به سطح جلو رفته و حالا از سطح دافهای خسته و پسرکانی که دنبال آزادی برای قدم زدن با دافشون هستن به سطح بدنه ی مردم رسیده. یادم میاد 4 سال پیش وقتی معین اون مقدار رأی آورد خوندم که کسی نوشته بود ایراد طبقه ی روشنفکر اینه که خودش و از بدنه ی مردم جدا می کنه.
بله من به میرحسین رأی میدم و نه به کروبی چون اعتدال میرحسین و در مقابل تندروی و تشنج کروبی می پسندم. چون میرحسین هیچ قولی نمیده که نتونه بهش عمل کنه. کاری که خاتمی در خرداد 76 کرد و بعدها خیلیها معترضش شدند. میرحسین توانایی خودش و می دونه و شرایط و هم به ما می گه. چون میرحسین وقتی از رهبری صحبت می کنه میگه "مقام معظم رهبری" و وقتی ازش سوال میشه که شما در دوره ی نخست وزیری با ایشون مشکل داشتین میگه " ما مشکلی با هم نداشتیم ولی اختلاف نظر در کار هست" و این یعنی خوب. و این یعنی ذوب نشدن در ولایت. چیزی که وقتی از طرف آقایون دو آتشه در حرف (دقت کنید در حرف) مطرح شد خود ایشون گفتند که این حرف در مورد آدمی که معصوم نیست درست هم نیست.
و من به میر حسین موسوی خامنه ای رأی میدم هرچن که یکی از بزرگترین ژنرالهای نظامی تاریخ ایران و قطعا و یقینا بزرگترین ژنرال نظامی زنده ی تاریخ ایران یعنی محسن رضائی میر قائد با اون برنامه های کامل اقتصادی و سیاسی اش در صحنه باشه. آدمی که مدیریت قویش و در جنگ اثبات کرد و شاید باید شهید می شد تا ما می فهمیدیم چه آدم بزرگی بودچون کلن ما ایرانی ها عادت نداریم قدر زنده ها مون و بدونیم.
به میر حسین رأی میدم هر چند روحیه ام هم به نظامی ها نزدیکتر باشه تا دموکرات ها. هر چند به قول خود محسن رضائی یک دیکتاتور خودخواه نظیر مائوی چین و به یک سیاستمدار بی عرضه مثل خاتمی ( که فقط به نظرم آدم خوبیه و حقیقتا سید شریفیه) تر جیح میدم.
من به میر حسین رأی میدهم و نه به محسن رضائی چون دلم نمیخواد احمدی نژاد تحت هیچ شرایطی رأی بیاره. و به همین دلیل به رقیب اصلیش یعنی میرحسین رأی میدم. ولی ایکاش محسن خان فقط 5 درصد به رأی آوردنت مطمئن بودم تا به تو رأی می دادم.
اما حیف که هنوز عقل مردم ما به چشمشونه، حیف که هنوز مردم ما نگاه می کنن ببینن تبلیغات کدوم یکی بیشتر، که کدوم یکی بیشتر حرف میزنه. حیف که هنوز مردم ما آدمها رو نمیشناسن.
محسن خان ما رو ببخش اگر مچ بند سبز می بندیم و به میرحسین رأی میدهیم...

باز آمدیم

و ما دیشب از این سفر ۲ روزه ی شمال خود (که شاید هم خیلی به موقع بود) باز آمدیم.
اما این بار از کل سفرنامه ام باشد فقط همین یک شعر از شمس لنگرودی که می گوید:
تمامی راه را با تو بودم
تمام اسکله ها
باران ها
بادها،
تمامی راه را با تو بودم
وقتی که چون پرنده ای تبعیدی
زمین را ترک می گفتیم و
بالی با من نبود،
وقتی که در اشکم، چون شمعی فرو می رفتم و مومیایی شده
خاموش شدم،...

تمام طول سفر کنار تو گام می زدم
کجا بودی تو؟

سر کوه بلند


سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش ناله و نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی...

معتادم...

بی آنکه تو را ببینم
در تو رها می شوم
و در کف دریا چشم می گشایم-
رودم
و به غرقه در تو شدن معتادم.

بی آنکه بوی تو را بشنوم
ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند
فریاد می زنند: بهار، بهار-
شاخه های درختم من
به آمدنت معتادم.

بی آنکه دبوی تو مستم کند
تا ده می شمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می خورند
و ترانه ای متولد می شود
که زاده ی دست های توست-
شاعرم
به از تو سرودن معتادم.

ملاح خیابان ها
شمس لنگرودی

پ.ن: به آقا/ خانم ناشناس در رابطه با بلاگ دوستم: دوست عزیز من این روزها نه حوصله ای و نه توانی برای مشغول کردن فکرم به ناشناس ها ندارم. اگر واقعن برایتان سوالی مطرح شده آدرس بگذارید تا جوابتان را بدهم و اگر نه هم که هیچ.

دیدمت

ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد...

انتخابات-1

حالا که قراره این اولین پست باشه در زمینی انتخابات پس بحث و از اصلی ترین موضوع شروع کنیم. هان؟ من احتمالن این سری نوشته ها رو ادامه می دهم و طبعن خیلی هم خوشحال میشم اگر شما هم به بحث بپیوندید.
چرا باید رأی بدهیم؟
۱. احمدی نژاد رئیس جمهور خوبی نبود. ما باید رأی بدیم تا رئیس جمهور محبوب دوباره انتخاب نشه. (فرض من بر اینه که با احمدی نژاد رأی نمیدم. شما اگر نظری غیر از این داری برای عکس شدن نتیجه پس باید رأی بدهید.)
۲. اصولن از بازی کردن نقش مرده چی نصیبمون میشه؟ چی نصیبمون شده؟ اگر من به عنوان مخالف رأی ندهم به مخالفم اجازه دادم که برای من هم تصمیم بگیره.
۳. چون احمدی نژاد نباید دوباره انتخاب بشه.
۴. به نظرم ما ایرانی هستیم و به وطنمون هم خیلی علاقه مند. پس ما باید گزینه ی مناسبی انتخاب کنیم. واقعن هرکسی لیاقت حکمرانی بر ایران و نداره.
۵. جدا ۴ سال بس بود. دیگه احمدی نژادیسم بسه.
۶. حتی اگر فرض و بر این بگذاریم که تمام گزینه های موجود بد هستن باید بگردیم و کسی و انتخاب کنیم تا بدتر صاحب اختیارمون نشه. این و من نمی گم عقل سلیم می گه. (عقل سلیم اسم یه آدمه:)
۷. باز هم باید بگم احمدی نژاد نباید رأی بیاره؟

انتخابات-1

حالا که قراره این اولین پست باشه در زمینی انتخابات پس بحث و از اصلی ترین موضوع شروع کنیم. هان؟ من احتمالن این سری نوشته ها رو ادامه می دهم و طبعن خیلی هم خوشحال میشم اگر شما هم به بحث بپیوندید.
چرا باید رأی بدهیم؟
۱. احمدی نژاد رئیس جمهور خوبی نبود. ما باید رأی بدیم تا رئیس جمهور محبوب دوباره انتخاب نشه. (فرض من بر اینه که با احمدی نژاد رأی نمیدم. شما اگر نظری غیر از این داری برای عکس شدن نتیجه پس باید رأی بدهید.)
۲. اصولن از بازی کردن نقش مرده چی نصیبمون میشه؟ چی نصیبمون شده؟ اگر من به عنوان مخالف رأی ندهم به مخالفم اجازه دادم که برای من هم تصمیم بگیره.
۳. چون احمدی نژاد نباید دوباره انتخاب بشه.
۴. به نظرم ما ایرانی هستیم و به وطنمون هم خیلی علاقه مند. پس ما باید گزینه ی مناسبی انتخاب کنیم. واقعن هرکسی لیاقت حکمرانی بر ایران و نداره.
۵. جدا ۴ سال بس بود. دیگه احمدی نژادیسم بسه.
۶. حتی اگر فرض و بر این بگذاریم که تمام گزینه های موجود بد هستن باید بگردیم و کسی و انتخاب کنیم تا بدتر صاحب اختیارمون نشه. این و من نمی گم عقل سلیم می گه. (عقل سلیم اسم یه آدمه:)
۷. باز هم باید بگم احمدی نژاد نباید رأی بیاره؟

100

داشتم از دیشب به این فکر می کردم که صدمین پست این بلاگ و ورود به باشگاه صدتایی ها چی میتونه باشه. باید یک چیز ویژه، یک متن ویژه می داشتم برایش.
و حالا ۶ گل بارسلونا در سانتیاگو برنابئو، تحقیر قوهای سفید در ورزشگاهشان و صدمین گل بارسای دوست داشتنی. چه از این بهتر. هر دوی ما به صد رسیدیم.

شاهکار!

و بعد عرض کنم حضورتون که فکر می کنم حالا حالا ها باید بگذره تا در یک شب هم یک پنالتی م گل نشه و هم ۴تا تکه به تک و خراب کنم. بله برای تکرار همچین شاهکاری باید زمان بگذره. از همه هم بدتر وقتی که میای بیرون و پیش خودت فکر می کنی به تنهایی مسئول باخت تیمت بودی.
فکر می کنم همه اش تقصیر این پیراهنی باشه که این یارو برایم آورده. شانس نداشت. نمیدونم چه وردی بهش خونده بود و پیش کدوم جادوگر حاذقی برده بوده.
البته امشب یه استارت به یادماندنی هم داشتم که کسی و که تو این زمینه خیلی باهاش کل دارم و موفق به گوجه کردنش شدم. اما حیف که آخرش جونم تموم شد و حرکت بی حاصل موند.
کلن ۲۴ ساعت خوشی و پشت سر گذاشتم. دمش گرم...

به افتخار قهرمانی

در باب اعجاز فوتبال همین بس که مثل منی رو هم حتی می تونه وسط خیابون تکونی بده.
البته که دم مجید خانٍ جلالی هم در جای خودش گرمممم.

اردیبهشت


سرانجام باورت می کنند
باید این کوچه نشینان ساده بدانند
که جرم باد
ربودن بافه های رویا نبوده است
گریه نکن ری را
راه مان دور و دلمان کنار همین گریستن است
دوباره اریبهشت به دیدنت می آیم...

پ.ن۱: شعر همین آهنگ بلاگ.
پ.ن۲: می گفت این هوای اردیبهشت دیوانه ات می کنه چون همه اش دوست داری... نمیدونست که ما همینجوری هم دیوانه هستیم. نیازی به هوای اردیبهشت هم شاید نباشه. حتی...

ایزابل بروژ

خوشبختی. خوشبختی برفی است روی کوه، برفی درخشان، نقره ای،آبی رنگ، کامل،برفی سبک که پایدار نمی ماند، گه با اولین هیاهو فرو می ریزد و حالا، بهمنی است از غم و قصه،سیل حیرت آور مصیبت ها.

ایزابل بروژ، صفحه ۶۲
کریستیان بوبن
ترجمه: مهوش قویمی
انتشارات آشیان

سالی چه دشوار سالی ……. برما گذشت و تو خاموشی*

در تمام این مدت فکر می کردم که چه چیزی می تونه اونقدر مهم باشه و اونقدر ذهنم و به خودش مشغول کنه که بخوام درباره اش و برایش بنویسم. امروز فهمیدم وقتی داشتم با خودم فکر می کردم که: هی عزیزم هیچ حواست هست که یک سال گذشت...؟

*تیتر پست از سروده های شفیعی کدکنی

بن بست

بهر حال به هر زحمتی که بود خودم و به آخر این کوچه، به آخر این خط رسوندم. کاری ندارم که راه سخت بود، شب بود، خسته شدم اما ادامه دادم به امید اینکه مثل این کارتونها تهش یهو یه روزنه ای باشه و وارد سرزمینی پر از نور و سبزی بشم. ادامه دادم راه و به امید رسیدن به الدورادو، سرزمین طلا. اما تهش این و نوشته بود "بن بست". خوندمش بارها و بارها، جزء به جزء.
حالا برگشتم و به راهی که اومدم نگاه می کنم. باید تمام راه رفته رو برگشت. هرچند که به قول سهراب:
شب سردی ست و من افسرده
راه دوری ست و پایی خسته
باید برگشت، باید کوچه ی جدیدی و امتحان کرد. البته اگر توانی برای رسیدن به ابتدای راه بود...
از تمام شمایی که در این مدت مرا خواندید، لطف داشتید، کامنت گذاشتید یا نگذاشتید سپاسگزارم و دستتان را به گرمی می فشارم.

دلباختگی

پیش نوشت: کتاب قبلی که در دست خواندن بود و البته قسمت مورد نظر برای معرفی هم انتخاب شده بود مکتوب بود از کوئلیو ولی قبل از اتمام کتاب گمش کردم. پس تصمیم گرفتم این کتاب جدید را قبل از اتمام برایتان معرفی کنم.
باید بگم با خوندن این کتاب لذت بسیاری بردم. این روزها به شما این کتاب و دیدن فیلم Once را توصیه ی اکید می کنم. واقعا آدمهایی که این ها را ندیده و نخوانده اند یا از آن چیزی نمی فهمند برای چه زنده اند؟ راستی یادمان و یادتان باشد که در اسرع وقت از بوبن هم برایتان بگویم. فعلا این دو تکه را داشته باشید که در این چند روز به هرکسی رسیدم برایش خوانده ام.
"تمامی زندگی ممکن است در یک لحظه، با یک رویداد جزیی در دل روشنایی یا در قعر تاریکی فروغلتد."

امسال خود را چگونه گذراندید؟

سال ۸۷ هم رو به اتمام است. سال برایتان چگونه گذشت؟
امسال خیلی ها ازدواج کردند. خیلی ها هم همسرشان را در سال ابتدایی زندگی از دست دادند. امسال بعضی ها بدنیا آمدند، بعضی ها هم حتمن از دنیا رفتند لابد (سلام هرمس). در سالی که گذشت بعضی ها بعد از سالهای سال از هم جدا شدند و اما بعضی دیگر پیمانی ابدی بستند. امسالی که گذشت بعضی ها هم از وطن رفتند به امید آینده ای بهتر در جایی شاید بهتر.
اما امسال برای من سال خوبی نبود. سالی به معنای تام و تمام کلمه "مزخرف". شاید سالها باید بگذرد تا چنین سالی تکرار شود و شاید دیگر تکرار هم نشود حتی.
اما من، در این روزهای پایانی سال، هم چنان بر این ساعتهای باقی مانده امیدورارم. امیدوار به آنچه باید رخ دهد.
امسال بازیکن قهاری بود اما این قمار هم به انتهایش نزدیک می شود. سه شنبه و پنج شنبه راندهای آخر بازی ماست. همه هرچه دارند روی میز گذاشته اند و من هم با تمام باقی مانده ام وارد میدان شده ام. حالا منتظرم ببینمدر دست امسال آس ی هست یا نه. که اگر باشد من برنده مطلق امسالم و اگر... و اگر نباشد نمیدانم سال بعد را باید با چه سرمایه ای آغاز کرد.

بازگشت به منزل

خب بالاخره سفر هم به پایان رسید. سفری که ساعت ۱:۳۰ بامداد سه شنبه با خارج شدن از درب منزل آغاز شد امشب در حدود ۹:۴۰ دقیقه ی شب با ورود پایان یافت.
اما خب از همه ی این سفر برای شما می گم از once که یک شب کامل و برایم ساخت. که اگر نبینیدش قطعن جزو زیانکاران خواهید بود. بعد هم وقتی که می بینیدش حواستون باشه به اون سکانس توی مغازه، به اون همخوانی و اصلن به کل سکانس که عجب سکانسیه و به آهنگش و به متن آهنگش و معنیش که عجب چیزی بود. کودک درونم با اون آهنگ بیدار شد و اصلن به جهنم که اون یارو بغل دستیم پیش خودش فکر کنه دارم فیلم هندی می بینم...
این هم باشه اختصاصی برای خودم که اینجا بنویسمش که بعدها یادم نره که در کل این سفر هم یادت بودم سخت، شدید. و عجب حالی داد نوشتن اسمت بر ساحل دریا... و در کنار زاینده رود البته.

مرگ - 3

صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
(گروس عبدالملکیان)

ز نظر مران گدا را...


به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

چه حيف بودي

چه غريب ماندي اي دل , نه غمي نه غمگساري
نه به انتظار ياري , نه ز يار انتظاري
غم اگر به کوه گويم , بگريزد و بريزد
که دگر بدين گراني , نتوان کشيد باري
دل من چه حيف بودي که چنين ز کار ماندي
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاري
نرسيد آن که ماهي به تو پرتوي رساند
دل آبگينه بشکن که نماند جز غباري
همه عمر چشم بودم که مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو که فرو خليد خاري
سحرم کشيده خنجر , که چرا شبت نکشته است
تو بکش که تا نيفتد دگرم به شب گذاري
چو به زندگان نبخشي تو گناه زندگاني
بگذار تا بميرد به بر تو زنده واري
نه چنان شکست پشتم , که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پيري , که نداشت برگ و باري
سر بي پناه پيري به کنار گير و بگذر
که به غير مرگ ديگر نگشايدت کناري
به غروب اين بيابان بنشين غريب و تنها
بنگر وفاي ياران که رها کنند ياري
(هوشنگ ابتهاج)

پ.ن: تا اطلاع ثانوی ممکنه هر روز اینجا یک شعر بگذارم توی همین سبک. همین...

پایان همین فناست*


پیش نوشت: در این بازی (مینیمال نویسی با موضوع آزاد) به دعوت اغلن شرکت کردم. باشد که مقبول افتد.
چند باری سراغ دختره رفته بود. علی و می گم، دوستم. هر بار جواب نه. خوب ما بالاخره توی موسسه از طریق چندتا از بچه ها و دوستاشون می دونستیم که طرف بی میلم نیست ولی خوب ناز بود دیگه باید کشیده می شد. ما بازهم علی و تشویق کردیم. اون روز ظهر علی رفته بود خونه. یعنی تازه از ما جدا شده بود که دیدیم طرف اومد. خلاصه زنگ و علی که سریع خودشو رسوند دم در موسسه. صبر کردیم تا اومد بیرون. علی رفت دنبالش. این بار صحبت هاشون بیشتر طول کشید. و این بار رفیق ما موفق بود. خوشحال برگشت سمت ما. یعنی دویید سمت ما و... خواستم بگم علی مواظب باش ولی دیگه دیر شده بود. 1،2،3،4،5 به همین سرعت... جا به جا تموم کرد. صدای ترمز ماشین و چهره ی دخترک هنوز توی ذهنمه. خیلی دلم می خواست برم بهش بگم: امروز دوستم داشته باش. شاید فردا خیلی دیر باشد...
*تیتر پست از سروده های اندیشه فولادوند.

...

فقط دلم تنگت شده بود. همین...

عمری اگر باقی بود...

سلامحال همه‌ی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند با اين همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگاربی درمان!

دنیا به چه فلاکتی رسیده


پیش نوشت: فکر می کنم این سکانسی که از مظنونین همیشگی نوشته بودم مقداری طولانی شده بود و اصل موضوع مبهم. پس به پیشنهاد مالک اتاق پسر برایتان های لایت کردم.
مگ منیس: من شنیدم خیلی مردی
کیتون: جدی. دیگه چی شنیدی؟
هاکنی: منم شنیدم شمشیرت و غلاف کردی. موضوع چیه؟
مگ منیس: شنیدی چی؟
هاکنی: شایعه که کیتون توبه کرده و با ایدی فنرین رو هم ریخته.
مگ منیس: اون دیگه کیه؟
هاکنی: یه وکیل جنایی گردن کلفت که خیلی کیتون و تحویل می گیره
مگ منیس :راست میگه کیتون؟ با یه وکیل رو هم ریختی؟ حق الزحمه بهش چی میدی؟ هوم
{وربال، هاکنی و فنستر بحث را ادامه می دهند.}
کیتون: تو چرا خفه خون نمی گیری پسر؟ { مگ منیس سمت کیتون می رود}
مگ منیس: انگار مطلب و نگرفتی
کیتون: نه تو مطلب و نگرفتی. من نمیخوام حرفای تو رو بشنوم... مهم نیست چی می خوای بگی ... دلم نمی خواد هیچ رابطه ای با هیچکدومتون داشته باشم. خیلی می بخشی حوصلتون و ندارم
مگ منیس: این کیتون... سلطان اراذل... دنیا به چه فلاکتی رسیده.

قبض

وقتی برای مجتمع ما قبضهای موبایل بیاد شاید ۱۴-۱۵ تا برای واحد ماست. از این بین روی ۵-۶ قبض اسم من نوشته شده. قبضها رو آوردم بالا رفتم روی تختم دراز کشیدم. پاکتها توی دستم روی میز کنار تخت بود. روی پاکت و خوندم. نوشته شده بود "همراه اول" و زیرش "هیچکس تنها نیست..."
و من فکر می کردم با ۵-۶ قبض همراه اول...

چهل روز

هر روز این چهل روز / بوده مرا چهل سال
می سوختم همیشه / می ساختم هماره

...

قبول نیست ریرا !بیا بی خبر به خواب هفت سالگی بر گردیمغصه هامان گوشه گنجه بی کلید مشقهامان نوشته تقویم تمام مدارس در باد و عید یعنی همیشه همین فردا نه دوش و نه امروز ،تنها باریکه راهی است که می رود می رود تا بوسه ، تا نقل و پولکی تا سهم گریه از بغض آه ها ... ها ریرا !حالا جامه هایت راتا به هفت آب تمام خواهم شستصبح علی الطلوع راه خواهیم افتاد می رویم اما نه دورتر از نرگس و رویای بی گذر باد اگر آمدشناسنامه هامان برای او باران اگر آمد چشمهامان برای او تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشایدمن از حدیث دیو ودوری از تو می ترسم ... ریرا !
معلوم است که سکوت، علامت آرامش نیست آسوده باش ، حالم خوبستفقط در حیرتم که از چه هوای رفتن به جائی دور هی دل بی قرار را پی آن پرنده می خواندبه خدا من کاری نکرده ام فقط لای نامه هایی به ریراگلبرگ تازه ای کنار می بوسمت جا نهاده و بسیار گریسته امچرا از اینکه به رویای آن پرنده خاموش خبر از باغات آینه آورده ام، سرزنشم می کنید !؟خب به فرض که در خواب این چراغ هم گریه ام گرفت باید بروید تمام این دامنه را تا نمی دانم آن کجاپر از سایه سار حرف و حدیث کنید !؟یعنی که من فرق میان دعای گریه و گیسو بران باران را نمی فهمم !؟خسته ام ، خسته ، ریرا ...
(سید علی صالحی)

تفنگ دسته نقره

می گن اسبت رفیق روز جنگه
مو می گویُم از او بهتر تفنگه
سوار بی تفنگ قدرت نداره
سوار وقتی تفنگ داره سواره
تفنگ دسته نقرُم رو فروختم
برا یارُم قبایِ ترمه دوختم
فرستادُم برایش پس فرستاد
تفنگ دسته نقرم، داد و بیداد...

مرگ-2

مرگ اگر مرد است، آید پیش من / تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
من از او جامی برم خوش رنگ و بو / او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

طلا



چند وقته از هرجا که رد می شم یک تکه کاغذ روی دیوار می بینم که نوشته شده: یک قطعه طلا پیدا شده...
نمی دونم یا من حساس شدم یا همه ی مردم طلای خودشون و گم کردن.
پ.ن: بدون شرح!

قانون-5

قانون پنجم: فرزندم، سیاهی شب فاتح سپیدی روز است.

پ.ن: کسی که جمله ی بالا را برای من نوشت در آخرش اضافه کرد: و بالعکس. اما قانون من همانی است که نوشتم. شما... هرکدام که دوست دارید.

سلامتی همه

هی کافه چی، امشب هر کس اومد اینجا مهمون من...

باختن

باختن، باختن. برای همه ناراحت کننده. هم برای تماشاچی، هم برای بازیکنها. تماشاچی اما در طول مسابقه گاهی تشویق می کنه، گاهی سرد میشه و گاهی هم فحش میده. اما برای اونی که توی زمینه...
خیلی سخته... اونی که تو زمین مثل سگ دوییده، زمین خورده، با بی حس کننده ادامه داده... باختن برای اون خیلی فرق می کنه. وقتی از همه چیز مایه گذاشتی... شاید اگر همون اول راه، توی گروهی حذف بشی دردش هم کمتر باشه اما تو فینال...
مرد می خواد که بعد باخت بایسته و بگه: عیب نداره... چهار سال بعد، جام بعد جبران می کنم...

قانون-4

قانون چهارم: هیچ وقت آخرین تیر و شلیک نکن. همیشه حداقل یک تیر و نگه دار.
تیر توی خشاب یعنی داشتن چند راه حل، حتی اگر آخرش توی مغز خودت شلیک بشه. گاهی وقت ها یک تیر توی مغزت هم میتونه بهترین راه باشه.

داره سخت میگذره

شد ۱۵ روز.

عاشورا

نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سیدالشهدا برجدال طاقت داشت
هوا زجور مخالف چو قیر گون گردید
عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد
 
سزار | TNB