در پشت چارچرخه ی فرسوده ای, کسی
خطی نوشته بود:
«من گشته ام, نبود!
تو دیگر نگرد
نیست!»
این آیه ملال
در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت
چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.
چون دوست در برابر خود می نشاندمش
تا عرصه بگوی و مگو, می کشاندمش:
- در جست و جوی آب حیاتی؟
در بیکران این ظلمات آیا؟
در آرزوی رحم؟ عدالت؟
دوست؟...
ما نیز گشته ایم
« و آن شیخ با چراغ همی گشت...»
آیا تو نیز, - چون او - « انسانت آرزوست؟»
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.
پویندگی تمامی معنای زندگی است.
هرگز
« نگرد! نیست »
« سزاوار مرد نیست...
«فریدون مشیری»
0 comments:
Post a Comment