Subscribe News Feed Subscribe Comments

سرباز نوشت 4

بله. و خوب اینجا سپاه است، پادگانِ ... ، جائیکه ساعت 1:30 ظهر درست وقتی آفتاب بالای سرمان است شامگاه! می زنند.
جالب است، سپاه است دیگر، آدم که نیست - سلام سر هرمس مارانای کبیر-

سرباز نوشت 3

ارزش دوران سربازی، در فرار گهگاهی از سربازیست. برای دیدن دوست، شبانه خود را به لب دیوار کشیدن، از لب دیوار، به آن سو پریدن و به دل تاریکی دویدن، و بعد، چه لذتی دارد ساعتی را با تو بودن، و تنبیهات انضباطی. خدای من!
"یک عاشقانه ی آرام"
نادر ابراهیمی

سرباز نوشت 2

پایم را روی مین گذاشته ام
اگر تکان بخورم مرده ام
باید
همین جا که هستم
بمانم تا آخر دنیا
درست
وضعیت سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیبایی ات
"رسول یونان"

1 سرباز نوشت

شهیدی که بر خاک می خفت
سر انگشت در خون خود می زد و می نوشت
دو سه حرف بر سنگ
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ
"قیصر امین پور"

به احترام یک قوقولی

عرض کرده بودم آدمی که من باشم باید سال و ماه بگذره تا از بین این همه، کسی و حالا مثلا توی تاکسی ببینم و جذبش بشم.
جذب اون همه روح قوقولی که توی وجودش و پیرامونش بود .
و بله که حتی آدمی مثل من هم میتونه در تمام مسیر فکر و ذهنش بره سمت اون دختری که تنها به فاصله ی یک نفر نشسته و حتی لابد دلش هم می خواد که بره تا مقصدش، که بعد پیاده بشه را بیفته دنبالش و حتی شاید هم حرفی، سخنی چیزی.
اما آدمی که من بودم، پیاده شدم و بعد از آخرین نگاه قبل از حرکت تاکسی سیگاری روشن کردم تا باز هم دود کنم حجم حسرتم را

چفیه

دیشب با دوستی بودیم. دم دکه ی روزنامه فروشی یالثارات دیدیم، تیتر خواندیم. بعد هم چیزهایی که دلمون می خواست و گفتیم بهش.
بعد که گذشتیم به دوستم گفتم: نکته ی جالب اینجاست که همین هفته نامه زمانی محبوب من بود. بعد تر بهش گفتم تیر 78 وقتی من یه بچه ی 15-16 ساله بودم چفیه ای داشتم که به گردن انداختم و رفتم توی خیابان.
گذشت تا خرداد 88، درست 9 سال و 11 ماه بعد. من دقیقن همون چفیه رو به صورت بستم و رفتم.
فاصله ی گردن تا صورت من 9 سال و 11 ماه بود.
یارو می گفت یکی میره آدم برفی و میسازه جهنم و برای خودش میخره، یکی هم امام علی و میسازه و بهشت و میخره. گفتن حاج آقا جفت اینها رو یک نفر ساخته. طرف کم نیاورد و گفت: آدم همیشه میتونه گناهانش و جبران کنه.

شمال بودیم

تو که نبودی
من بودم و
شب و
سکوت و
دریا و
آهنگ و
سیگار

و بالعکس

میشه گفت چند ماهی بود که اوضاع هیچ بر وفق مراد نبود.تقریبا همه چیز روی هوا بود. یک وقت هایی توی زندگی آدم احساس می کنه تمام عالم بر علیه اون بسیج شدند. وقتی همه چیز گره می خوره شاید باید فقط صبر کرد. شاید هر کجای این نخ و اگر بکشی گره کور تر بشه.
اما یک روزهایی هم هست مثل امروز که یک دفعه ورق بر می گرده. شاید برای قضاوت کمی زود باشه اما الان احساس می کنم روزهای بهتری در پیش رو دارم. وقتی توی یک روز 2-3 تا اتفاق خوب با هم پیش بیاد آدم حس بهتری پیدا می کنه.
و حالا به همه ی این ها اضافه کنید، نسیم خنک و نم باران. بعد از اون جهنم تابستانی امروز فرصت شد چند دقیقه ای زیر باران باشم.
و امروز بیش از پیش یاد اون پیرمرد با صفایی بودم که قانون پنجم را برایم با بالعکسش نوشت.

ببار ای بارون ببار

و حالا بعد از یک زمستان طاقت فرسا، این نسیم خنک امروز عجب چسبید. و از این بهتر هم اینکه ودر دات کام برای فردا هوایی بارانی پیش بینی کرده.
امروز پیش خودم فکر می کردم که آیا واقعن امکانش هست که این دروغ راست از آب دربیاید؟
اما اعتراف می کنم که دلم سخت هوای یک هوای سرد و بارانی کرده. دلم لک زده برای دیدن باران.
ولی باید صبر کرد، باید به قدر یک ماهی تا فصل باران صبر کرد. و باید از رمضانی سخت در تابستان گذشت تا حداقل قدرش را بیشتر دانست.
در هر حال، اگر فردا باران بارید، لذتش را برید و آن را با عزیزترین هایتان قسمت کنید. یادتان نرود که
زیر باران باید رفت
چتر ها را باید بست
فرصت اگر بدست آمد از دستش ندهید. حتی اگر خیالی دارید، برش دارید، به زیر باران بروید، اگر اهلش بودید سیگاری هم بگیرانید.

سالگرد

و خوب بعضی از مواقع هم میشه که بعد از مدتها هوس نوشتن به سر آدم بزنه که بیاد فقط بنویسه: چند روزی که گذشت سالگرد تولد این بلاگ خاک گرفته بود و همین روز قبلی هم که باز گذشت سالروز تولدم.
امیدوارم در سال آینده مدت زمان بیشتری را با هم باشیم.

در باب ستایش وبلاگها

اصولن که به نظرم این وبلاگها موجودات جالبی هستند. موجوداتی که از بدو تولد تا مدتی همچون کودکی نوزاد که رفتار نمی داند و مطابق سلیقه ی پدر و مادرش حرکت می کند به بقا ادامه می دهند. اما همین که مدتی گذشت عنان از کف نویسنده اش هم می گیرد و به راهی می رود که خود می خواهد.
این بلاگها این خصوصیت را هم دارند که می شود در آنها عریان بود، عریان نوشت. بدون هراسی، بدون رعایت چهارچوب و مرزی.
در زندگی، هر کدام از ما باید با هزار متر و معیار سخنان مان را بسنجیم و رفتارمان را متر کنیم. اما وبلاگها این فرصت خود بودن را به ما داده اند.
مثلن همین خود من، شاید شما اگر یکی از اطرافیان بعضن حتی نزدیک من هم بودید، حتی کلمه ای از نوشته های این جا را نمی دانستید. اما من، اینج، برای همین 3-4 نفر دوست و خواننده ای که دارمخودم هستم، از خودم می نویسم. از چیزی که تمام هر روزهایم را پر کرده، اما کم از دقیقه ای برای گفتنش وقت نمی گذارم.
اینجا می شود یک روز خوش بود، فردایش عصبی و ناخوش. بدون اینکه مجبور باشی برای کسی توضیحی بدهی که چرا.
این وبلاگهای همسایه هم همیشه برای شما یادداشتی می گذارند تا هر زمانی که وقت و حوصله داشتید بروید به آنجا، حرفشان را گوش کنید. که در سایه ی خلوتیتان با آنها خوش باشید.
اینجا قرار نیست کسی کسی را بشناسد پس می شود چهارچوب ها و مرزها را برداشت، می شود به راحتی برای کسی چند خطی نوشت یا اصلن ننوشت حتی.
خلاصه که به نظرم این وبلاگها موجودات جالبی هستند.

آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند

فروشنده به زنی که دو دستی گلدان کوچکش را چسبیده بود، گفت: "یادتلن نرود، حتی این هم آب می خواهد." وقتی زن رفت رو به من کرد و گفت: باورت می شود خیلی از این ها چون کاکتوسند از تشنگی جان می دهند.
بعد پوزخند زد: از آن ها زیادی انتظار داریم

آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند
حامد حبیبی
نشر ققنوس

از امروزی که گذشت

مثلن یک روزهایی هم هست مثل امروز. تیمت شب قبلش برده صبح بیدار می شی، حسابی شارژ. دلت می خواد سر به سر همه ی عالم بگذاری. از مغازه میای بیرون، بعد همینطور داری راه میری شاید با تلفنت هم حرف بزنی. احتمالن داری با اون ور خطی کل کل می کنی که دیشب از روی جنازتون رد شدیم و فیلان. اونقدر هم کار و عجله داری که از وسط یک پاساژ میانبر بزنی که زودتر به کارهات برسی. اما امان از اون لحظه ای که یکهو چیزی ببینی، ذهنت بره اون سمتی که نباس بره. هی فکر کنی که اگر اون خال نبود مطمئن می شدم که خودشه. حالا حرف زدن که دیگه اصلن یادت رفته. خداحافظی می کنی وسطهای بحث. این پا و اون پا می کنی اما بالاخره میری رد کارت. بعد هم کلی راهت و دور می کنی، برمی گردی همونجا که شاید باز هم... اما دیگه خبری از کسی نیست. حالا برمیگردی مغازه. اما این بار احساس خستگی مفرط. آدم اینجور موقع ها دلش فقط خواب می خواد.

امسال نیز یک‌سره سهم شما بهار

امسال نیز یک‌سره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاری‌ست با بهار

از پشت شیشه‌های کدر، مات مانده‌ام
که‌این باغ رنگ، خواب خزان است یا بهار
حتی تو را ز حافظه گل‌ها گرفته‌اند
ای مثل من غریب در این روزها بهار

دیشب هوایی تو شدم باز، این‌غزل
صادقانه‌ترین گواه دل‌تنگ ما بهار
گل‌های بی‌شمیم به وجدم نمی‌کشند
رقصی در این میانه، بماناد تا بهار


محمد علی بهمنی

آخرین پست سیاسی سال

امروز توی ماشین آهنگی گوش دادم از سروش. همون کسی که هیچکس صداش می کنند. به قول دوستی آهنگ مخوفی بود. تم صدای خش دار هیچکس و اگر به یک آهنگ سنگین اضافه کنیم، بعد یک ترانه ی پر نکته ی سیاسی هم اگر روش اجرا بشه میشه همینی که گوش خواهید کرد.
بعد هم که پیش خودمان فکر می کنیم شاید به قول آقا هیچکس هیچ اشکالی نداره اگر اون روز خوبی که میاد کرم ها مشغول شاد کردن روحمون باشند که بشیم شادروان. مهم اینه که کنار قبر سبزه.
بیشتر هم اگر خواستید بدانید پیشنها می کنم آهنگ و دریابید.

صدای تو خوب است

اگر نظر من و پرسیدید باید عارض شوم به حضورتان که کلن من فکر می کنم بعضی از ترکها و آهنگها فقط برای این ساخته شده اند که در انتهای یک شب سرد زمستانی بعد از اینکه خانه در سکوت و تاریکی فرو رفت، همینطور با یک صدای ملایمی از ضبط، پخش بشوند. که با آنها در تنهایی سیگاری بگیرانی و بعد خیلی نرم و آرام بروی زیر لحاف، عزیزترینت را بغل کنی و در آغوشش به خواب روی.
دو تا از این آهنگها را از اینجا و اینجا بگیرید.

میامی وایس

و میامی وایس یک شاهکار دیگر از استاد مان دوست داشتنی.
الان و در مرور آثار مایکل مان رسیده ام به همین فیلم میامی وایس. لحظاتی که گذشت مشغول دیدنش بودم اما به سکانسی رسیدم که سیرابم کرد. برای امشبم بس بود. آمدم که لذتش را با شما قسمت کنم و بروم.
نمیدونم چرا شخصیت سانی اونطور که باید من و به خودش جذب نکرد. درحالیکه چندتا مولفه ی خوب هم از نظر من داشت. اما تقریبا از همون دیدار اول از خوزه یرو خوشم اومد. یرو نفر اول سرویس امنیتی یک گروه مافیایی هست. یک آدم سخت، تیزهوش، و البته یک آدمکش حرفه ای.تقریبن دلیل علاقه ام و نمیدونستم اما در دقیقه ی 75 چیزی و دیدم که جوابم و داد. و اون فقط یک نگاه بود. نگاه خوزه به ایزابلا. و البته قبلش باید دقت کنید به نگاههای یرو به دخترهای دیگه در کلوب. چند باری این حداکثر 30 ثانیه رو دیدم. و باید گفت که این آقای مان کارش و چقدر استادانه انجام داده و حتی اون موزیک روی صحنه هم چقدر کمک می کنه به فضا سازی. و البته اینطوری هاست که یک نفر میشه استاد مان و ما اینقدر با فیلم هاش زندگی می کنیم.
بهترین جمله درباره فیلم های ایشون از خسرو نقیبی بود که در نسیم نوشت "فیلم های مان درباره ی از دست دادن هاست... در باره ی نرسیدن ها" و چه مثالی از این نگاه آشکار تر برای نرسیدن ها

بوی عیدی

شب که باشه کلن، هرچه قدر دیرتر بهتر، هرچقدر خسته تر بهتر. ترجیحا از فوتبال هم اومده باشی که دیگه خستگی برسه به نهایتش. بعد مثل الان آخرای سال هم باشه، نوستالژی عید. بعد این آهنگ فرهاد و بذاری صدا بره تا آخرش. بعد یک سیگار روشن می کنی و همینطور در حین رانندگی، وقتی شیشه ات پایینه و داره باد می خوره توی صورتت، دیگه رفتی واسه خودت. رفتی توی دنیای افکارت.
این آهنگ غریب، اونجا که میگه فکر قاشق زدن...
پ.ن: تحت هیچ شرایطی "به رنگ ارغوان" استاد حاتمی کیا رو از دست ندهید. هرچه قدر هم خواستم نشد که جلوی خودم و بگیرم تا فعلن ازش ننویسم. بسیار لذت بردم. لذت بردم و حسرت خوردم که 4 سال پیش بزرگترین اشتباه زندگیم و مرتکب شدم

تنهایی، صفر. یا تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید.

بعد بعضی وقتها هم هست توی زندگی، مثل همین چند روزی که گذشت که روزهای تعطیل تقویم همینطوری برای خودشون تصمیم می گیرند که کنار هم ردیف بشن، تا یک فرصتی برای مردم بوجود بیاد که حداقل چند صباحی از شلوغی های روزمرگیشون فاصله بگیرند.
اینطور مواقع بهترین فرصت ها هستند برای مسافرت. اغلب پدر و مادرها هم دست بچه هاشون و می گیرن و دل میدن به دل سفر. اما اگر صبر کنی، اگر آدم موندن و نرفتن باشی همچین که همه رفتند، تو می مانی و خانه ی خالی. و این تازه آغاز ضیافت تنهائیست.
تنها که باشی دیگه لازم نیست که صبح که بلند میشی به کسی سلام کنی. اصلن کسی نیست که بخواد نگرانت باشه که مثلن صبحانه نخورده از در بیرون نری که زخم معده بگیری یا فیلان. تنهایی میشه اصلن ناهار هم نخورد، در عوض چند صفحه ای بیشتر با کتاب بود. یا حداقل بیشتر خوابید و رویا دید. تنهایی تمام وقتت و وقت داری برای فکر کردن. به تمام آرزوها، تمام رویاهای بر باد رفته، به تمام روزهای نیامده حتی.
تنها که بمانی میشه ساعت 3 نصفه شب یه کاپشن نازک بپوشی، کوله بار غمها و حسرت هات برداری و بری یک جایی دم در بشینی و 2-3 تا سیگار بکشی و همه اش و دود کنی بفرستی هوا.
تنها که باشی میشه از لذت غریب تنها بودن لذت برد.

یک عاشقانه ی آرام 2

آذری با آن صدای بی گذشت پرسید: عاشق شده یی؟
گفتم: عشق، نمی دانم چیست. بی تجربه ام. تازه کارم. نمی دانم اینطور خواستن، اسمش عشق است یا چیز دیگر. فقط، سخت می خواهمش
-سخت خواستن، می تواند عشق باشد
-گفته اند: به شرط آنکه نرم بماند
-عجب کلکی هستی تو گیله مردِ کوچک!
- به زبان خاصی می ستاییدم
-نمی ستایم، می آزمایم
- آزمون هایتان به کاری نمی آید آقا! بیش از آن می خواهمش که تجربه کارا باشد
- اما اگر او تو را نخواهد؟
-گریه کنان می روم پی کارم. دوست داشتن، یک طرفه می شود اما به ضربِ تهدید نمی شود، و این آن چیزی ست که سلاطین می خواهند: مردم آنها را بپرستند، آنها از مردم بیزار باشند. من نه سلطانِ ادبم نه سلطانِ عسل. اگر نخواهد و بدانم که هرگز نخواهد خواست، گریه کنان کوله بارم را بر می دارم و می روم. همین
- اگر گریه کنان بروی، تا کی گریه می کنی؟
-نمی دانم آقا! پیشاپیش چطور بگویم؟ برای گریستن، برنامه ریزی که نکرده ام
"یک عاشقانه ی آرام"
مرحوم نادر ابراهیمی
پ.ن: بازهم از این کتاب خواهم نوشت

روزی روزگاری ایران



بعد بعضی وقتها هم هست که با خودم ملایم فکر می کنم. مرور می کنم خاطرات گذشته ای که حالا انگار سالهاست که از اون فاصله گرفتیم. بعد اینجور وقتهاست که این عکس و پیش خودم مرور می کنم. فکر می کنم به اونه همه شور و اشتیاق، به اون همه انرژی، به اون همه خوش خیالی و به ...



بعد یواش یواش افکارم ادامه پیدا می کنه و هی واسه خودش میاد جلو تا میرسه به این عکس


بعدش...؟


 
سزار | TNB