Subscribe News Feed Subscribe Comments

نکنید آقا جان! نکنید!

نکنید آقا جان! نکنید! خوب ما می دونیم که شما خیلی مایه دار تشریف دارین، پولم غیر از ۵۰۰۰ تومنی تو کیفتون اصلا پیدا نمیشه اما حالا یه ۲-۳تا اسکناس خورد هم تو کیفت بگذار که اگه خواستی از اون پسرک دستمال فروش پشت چراغ یه دستمال بخری دیگه اون بدبخت مجبور نشه هی این جیب اون جیب کنه که باقی پول شما رو بده. نکنید آقا جان! نکنید! حالا خریدن این دستمال کاغذی اینقد واجب بود یا اسکناس غیر ۵۰۰۰ تومنی نداری؟ یا اینکه ما هم مایه و آره و اینا...؟ نکنید آقا جان! نکنید! ۵۰۰۰ تومنی دیگه کلاس نداره برین تو خط تراول!

پ.ن: کلیه حقوق مادی و معنوی عنوان پست طبق گفته سر هرمس مارانا متعلق به جناب علیبی می باشد.

خداحافظ



امروز در مراسم تشییع فعل رفتن صرف غم انگیزی داشت. من رفتم، تو هم رفتی ولی او برای همیشه رفت...

امروز در مراسم تشییع پیکر خسرو شکیبایی، عمو خسرو، خسرو خوبان، حمید هامون، رضا صباحی و... کارگردانان بسیاری حضور داشتند اما همه مات و مبهوت و چه انتظار بیهوده ای بود شنیدن «کات» از دهان یکدامشان. کات برای تمام شدن این بازی غم انگیز و برخاستن دوباره عمو خسرو. نه، امروز کسی به بازی زندگی کات نداد.

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

و مردم امروز ثابت کردند که نغمه خسرو شکیبایی را همیشه به یاد خواهند داشت. او با آن صدای زیبایش با آن فیلمهای ماندگارش، با آثار جاودانش و با روح بلندش همیشه بین ماست.

بارها شنیده ام که هر زمان 40 نفر شهادت به پاکی فردی بدهند حتی اگر چنین نباشد (که در مورد خسرو شکیبایی چنین بود) خداوند رحمان و رحیم خطاب به بندگانش می فرماید: به احترام بندگانم از سر تقصیرش گذشتم. و من امروز شاهد بودم چه بسیار مردمی که شهادت بر پاکیش داشتند.

این روزها این جمله ترجیع بند نوشته های بسیاری از بچه ها در بلاگستان بود که: عمو خسرو حالا که با زندگی قهر کردی حرف که می زنی؟ ولی آه... ای دریغ و حسرت همیشگی. و اینکه ما چه نسل بدبختی هستیم که اسطوره مان را به این زودی از دست دادیم. برای ما ناگهان چه زود دیر شد...

امروز در مراسم تشییع فعل رفتن صرف غم انگیزی داشت. رفتم، رفتی و او... رفت...

=======================================

بعداً: حال همه ی ما خوب است ٬ اما... تو باور نکن : حتماً گوش کنید حتماً

Dead Shame On You...


مرگ پایان کبوتر نیست...

تو سالن بودم که خبر با یه sms بهم رسید. خبرهای بد همیشه زود میرسن. خوب خسرو شکیبایی، حمید هامون، مراد بیک روزی روزگاری، وکیل همیشه سبز خانه سبز هم رفت. الان می خواستم یه پرونده راجع به مرحوم (دیگه باید به مرحوم اول اسم خسرو شکیبایی هم عادت کنیم) خسرو شکیبایی جمع کنم و بازتابش در بلاگستان اما متاسفانه تا این لحظه که دوستان در خوابند. بعدا اگر لینک دیگه ای دیدم اضافه می کنم. و این شعر مرحوم قیصر امین پور که:

...حرف هاي ما هنوز ناتمام
,تا نگاه مي كني
وقت رفتن است
!باز هم همان حكايت هميشگي
پيش از آنكه با خبر شوي
لحظه عزيمت تو ناگزير مي شود
...آي
اي دريغ و حسرت هميشگي
ناگهان
!چقدر زود دير مي شود

پایان آشفتگی‌های «حمید هامون»


خسرو شكيبايي به خاطره‌ها پيوست

بیتا فرهی: بهترین خاطرات سینمایی من با شکیبایی بود

تشكيل ستاد تشييع «شكيبايي» به‌سرپرستي «پرویز پرستويي»

فريدون جيراني:واقعا حيف شد؛ خسرو شكيبايي جايگزين ندارد

محمد رضا هنرمند: خسرو شكيبايي در دوره فقر سينماي ايران درگذشت

حسن فتحي: حسرت كاركردن با «شكيبايي» تا قيامت بر دلم ماند

مسعود رسام: «خسرو شكيبايي» عاشق مردم بود

امین تارخ: شکیبایی بازیگری تکرارناشدنی است

پوران درخشنده: شکیبایی خاضعانه مقابل دوربین می‌ایستاد.

به یاد خسرو شکیبایی: یادداشت خبر گزاری مهر

عاطفه: یادداشت علیرضا

====================================================

بعدا: اولین واکنشها در بلاگستان

با خودت چه کار کردی مرد...: ناتور

آخ...: لیلی نیکو نظر

بدون شرح: Spotlight

پایان صدای پر خش خسرو شکیبائی: محمد علی ابطحی

خسرو شکیبایی چرا در نمی‌گذرد؟: خوابگرد

خانه سینما پیام تسلیت صادر کرد

خداحافظ عمو خسرو

رضا کیانیان هم برای شکیبایی نامه نوشت: بي‌خبر گذاشتي و رفتي. بدون خداحافظي

معجزه ای برای هامون: محمد متناقض

بازی

وقتی با یه بچه دو ساله بازی میکنین، جلوتون می ایسته و دستهاش رو روی چشمش میگذاره. بعد به خیال اینکه شما هم چیزی نمی بینید یا حداقل اونو نمیبینید ازتون میخواد پیداش کنین.

پ.ن: من هیچ قصد سیاسی و حتی اجتماعی از این مطلب نداشتم!

مرگ -1



پاريس، 1307، اين عكس پس از خودكشي اول او، در خانه‌ي عيسي هدايت گرفته شده است

به نظرم مرگ خیلی چیز خوبی می تونه باشه. خیلی بهتر از اون چیزی که ما فکر می کنیم. شاید این متن صادق هدایت حق مطلب رو راجع به مرگ ادا کنه.

"چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری."

مستم از جام تهی

من و رسوایی و این بار گناه

تو و تنهایی و آن چشم سیاه

تا نفس باقیست


...

من نمی گویم
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
"تا نفس باقیست زیبا
فرصت چشمت تماشاییست"
(محمدرضا عبدلملکیان)
پ.ن: حتما این شعر رو با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی گوش کنید.

ایستاده مردن

قبل از شروع یه عذر خواهی کنم به خاطر اینکه یه مقدار مطالب اینجا پراکنده ست. خوب چندتا احتمال وجود داره: ۱. اینکه من آدمی هستم با ذهنی پراکنده. ۲.من یه نویسنده حرفه ای نیستم و نمی تونم یا حداقل فعلا نمیتونم رو یه خط حرکت کنم. ۳.نوشته هام حالت اون لحظه ایه که درش هستم بنابر این مثل خودم یه نمودار سینوسی داره. شما فکر می کنید کدومه؟ نه جدی نمی خواستم نظر سنجی کنم ولی خوب پیش اومد نظرتون رو بهم بگین و اگه احتمال دیگه ای رو هم مد نظر دارین بگین.

بگذریم... بعد از این مقدمه طولانی بریم سر اصل مطلب:

به نظر من ۲دسته آدم وجود داره: ۱. اونهایی که در برابر مشکلاتشون خم میشن. ۲.اونهایی که با مشکلاتشون خرد میشن. (البته نه هر مشکل ریز و درشتی ها)

من دسته دوم رو می پسندم. میدونین آدمهایی که در برابر مشکلات خم میشن همیشه در تمام عمر اون درد رو حس می کنن. اینکه کوتاه بیان، بپذیرن، یا چه میدونم این قضیه که حالا این بار نشد یه بار دیگه این رفت یکی دیگه، اون باخت یه بازی دیگه. به من حال نمیده. من دوست دارم هر کاری میکنم تا ته خطش برم تا آخر آخرش حتی اگه به قیمت نابودیم تموم بشه. من به صفر یا صد معتقدم اعداد بین این دوتا راضیم نمیکنه. میدونین خرد شدن رو بعضی وقتها خیلی می پسندم چون همیشه معتقدم بهترین و قشنگترین برجها از ویرانه ساختمونها ساخته میشن این بار قشنگ تر و محکم تر ولی فکر می کنم برج پیزا محکوم به اینه که تا ابد کج بمونه چون پذیرفته که روی اون خاک بنای صاف بوجود نمیاد. بعضی وقتها سوختن بهتر از زنده موندنه چون شاید از اون خاکستر یه ققنوس تازه متولد بشه. من معتقدم به اینکه میشه با یه روز زندگی سالها زندگی کرد و خوش بود و این بهتره تا سالها زندگی کرد و یک روز هم خوش نبود. آلبرت کامو میگه: ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است

ببخشید اگر منظورم رو نتونستم برسونم.

پ.ن: یه قول معروف هم از ایستوود کبیر هست که میگه: آدمها دو دسته هستن، یک اونهایی که سلاح دستشونه و دو اونهایی که قبر رو میکنن.

گفتمان

امروز بعد از ظهر داشتم کافه پیانو رو که بالاخره موفق به خریدش شدم می خوندم. در ابتدای یکی از فصول ابتدایی نویسنده چند سطری آدمی رو توضیح داده بود که وقتی خوندم دیدم توصیف عین به عین و حرف به حرفه یکی از دوستانمه. شاید شما هم بشناسیدش. از اون آدمهایی که همیشه گفتم بودن باهاشون لذت بخشه و میشه باهاشون فقط شوخی نکرد بلکه کمی و بیشتر از کمی جدی بود. این چند سطر ادای دینیه به ...

راستی این کتاب تا اینجاییکه من ازش خوندم که خوب بود شاید تا اونجایی که شما خوندید بهتر هم بشه. فعلا

درست مثل آمدن رفتنش هم حس نمی شه. مگر آنکه آمده باشد تو را به یکی دو فنجان قهوه، توی کافه کنج دعوت کند. تنها کافه ی دیگری توی این عالم، که من درش احساس مالکیت می کردم و فکر می کردم مال خودم است یا دوست داشتم مال خودم باشد.

در این صورت باید هر کاری داشتی و هر چیزی دستت بود، می گذاشتی زمین. شال و کلاه می کردی و می رفتی کنج و یکی دو ساعتی را با او گپ می زدی و گذشت زمان را هم حس نمی کردی.

نه این که اجباری در کار باشد. نه! نشستن و حرف زدن با او را با کمتر چیزی می شد عوض کرد. چون صرف نظر از آن که عادت داشت با آن خونسردی انگلیسی مآبش بزند توی ذوقت - آن هم گاهی اوقات نه بیشتر وقت ها- تنها کسی بود که موضوع بحث هایت با او، از این بحث های خاله زنکی نبود و مجبور نبودی به خاطر خوشامد او غیبت بقیه را بکنی.

بنای اذیت کردن هم نداشت. یعنی مثل بقیه و در حالی که پدرشان هنوز زنده است فکر نمی کرد تو پدرش را کشته ای و باید به هر قیمت، نیشی کنایه ای بزند و به هر ترتیبی که شده، این جنایت هولناک تو را جبران کند. می خواهم بگویم، شمشیر و دشنه ای همراهش نداشت یا به کمرش نبسته بود تا به فکر استفاده کردن ازش بیفتد. همین طور بی خودی. فقط برای اینکه ازش کاری کشیده باشد و فقط برای قشنگی آن را به کمرش نبسته باشد!

...

------------------------------------------

کافه پیانو صفحات ۳۵و ۳۶

نویسنده: فرهاد جعفری

ناشر: نشر چشمه

فوتسال

امروز بعد از ۲ ماه و نیم رفتم سالن. البته دیر رسیدم و فقط نیمی از سانس رو بازی کردم اونم تو دروازه که اونجا بهتر بازی می کردم. خوب خوشبختانه از ناحیه مچ دردی نداشتم اما... به نحو خفت باری کند شده بودم. عکس العمل هام که یه روزی معمولا خیلی سریع بود به شدت کند بود یا اصلا نبود. انگار حتی زاویه بندی هم از یادم رفته بود. شوت زاویه بسته خوردم. بعد بازی احساس پیر شدن داشتم و فکر می کردم حالا حالاها باید برم برای بدنسازی. اومدم خونه و چون دیشب ۲ ساعت خوابیده بودم بعد ناهار و دوش خواستم بخوابم اما هنوز ۵ دقیقه نخوابیده بودم که احسان زنگ زد و به سالن برای عصر دعوتم کرد. خوب وسوسه عظیم فوتبال و مهمتر از اون دیدین بچه ها که خیلی وقت بود ندیده بودمشون باعث شد برم. سالن دوم دیگه دروازه هم نرفتم و تو زمین بازی کردم. سنگین حال داد. میدونین من تو فوتبال از ژاوی خوشم میاد نه از خیلی از گلزنها یا بازیکنهای تکنیکی که همه دوسشون دارن اونم فقط به خاطر قدرت بلامنازع پاسوری ژاوی. امروز سانس دوم فکر می کنم امار پاس سالمم بالای ۸۰٪ بود. از طرفی هم تونستم خیلی خوب تو زمین بدوم طوریکه هیراد بعد بازی گفت: تو یه سیاه باز قهاری چون هیچ کسی که مصدومه اینجوری بازی نمیکنه. تو از رونالدو هم سالم تری!! (البته فعلا رونالدو مصدومه) البته از نظر توان ماهیچه ای خیلی زود کم آوردم ولی خوب یه چیزی به اسم تعصب باعث شده بود چند برابر انرژی که داشتم بدوم طوریکه بعد بازی نای راه رفتن نداشتم و الانم که پام درد گرفته تازه می فهمم چه غلطی کردم. اما خوب به ۲ دلیل الان خیلی خوشحالم دلیل اول که همین سالن دوم بود که توضیح دادم و دلیل دوم هم سالن امروز بود که توضیح ندادم ولی دلیل دوم از اولی مهمتر بود.

خوب اینکه چرا این قضیه رو نوشتم نمیدونم، شاید خوشحال بودم و خواستم با شما قسمتش کنم.

راستی اغلن عزیز توی کامنت پست قبلی ازم خواسته بود که یادی هم از شاعر بزرگ احمد شاملو کنم پس اینجا رو ببین که از قشنگ ترین چیزهاییه که راجع بهش دیدم. اینم بگم که انتخاب شعرهای پست قبلی و ترتیب اولویتشون عمدی بود. فعلا...

بعداً: از این کسانی که همینجوری اتفاقی به بلاگت میان و بدون اینکه بشناسنت از سر لطف و محبت یه کامنتی هم برات میگذارن خیلی خوشم میاد. منم اکثرا به بلاگشون میرم تا محبتشون رو جبران کنم. اما در مورد لینک دادن که همین دوستمون گفته بود یه چیز می گم و قبلش هم اینو می گمم که فکر نکنید امر برم مشتبه شده یا فکر می کنم آدم مهمیم. نه اینجا جای معمولی متعلق به آدمی معمولیه که شاید چند نفر معدود خواننده ثابت بیشتر نداره. اما من کسانی رو که لینک می کنم افراد یا بلاگهایین که یه سری معیارهایی رو دارن که من ازشون خوشم میاد به هیچکدوم هم نمیگم که لینک کردمشون. و اینکه این جواب کیوان 35dgبه یکی از کسانی رو که تقاضای تبادل لینک کرده بود رو خیلی پسندیدم که گفت: "دوست عزیز، از نگاه من لینک کالا نیست، بنابراین تبادل لینک مفهومی ندارد. اگر لینک دادید ممنون، اگر هم ندادید نشانه ی عدم علاقه ی شما به این کار تلقی خواهم کرد، نه به هم خوردن یک معامله".

آواز عاشقانه

امروز گشتم دنبال یه سری از شعرهای مرحوم قیصر امین پور بودم یه سایت هم گیرآوردم که این بغل لینکش کردم. این چندتا شعر تمام حرفهای این روزهاست. فعلا...

آواز عاشقانه

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست

============================

سفر ايستگاه

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام

كه سال‌های سال

در انتظار تو

كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تكیه داده‌ام!

============================

مساحت رنج

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید
==============================

الفبای درد

الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم ، که خون از شبم می ترواد
سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف ، لام ، میم. از لبم می تراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود
ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز هر یاربم می تراود
ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود
==============================

عصر جدید

ما
در عصراحتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال ، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام ناگزیر تو می میرم

ماییم اهالی گولن!!

پیش نوشت ۱: اول علت حرکت دیشبم راجع به ننوشتن شعر دوم رو بگم. من رئال نوشتن رو دوست دارم. اصولا چیزی از نوشته هام رو خط نمیزنم مگر اینکه غلط املایی یا معنایی داشته باشه. دیشبم ابتدا که شروع کردم می خواستم جفت شعر ها رو بنویسم اما در آخر متن به این نتیجه رسیدم که ننویسم پس جمله ابتدایی رو تصحیح نکردم.

پیش نوشت۲: دیشب از تنبلی اینکه به این مطلب فکر نکنم و چون این یه مقدار طولانی تره ننویسمش یه چیز تازه به ذهنم رسید که اونو بنویسم اما نه حرفیه که زده شده و باید بهش عمل کرد.

اما بریم سر اصل مطلب:

این مطلب همونطور که از عنوانش برمیاد یه فکر قدیمیه یه حرفی که خیلی دلم می خواست یه روز یه جا بنویسم. برای گفتن و نوشتنش تا مرز وبلاگ نویسی اومدم بعد پیش خودم گفتم برای سایت داداشم که یکی دو باری قبل تر هم براش چیزهایی نوشته بودم بنویسم اما نشد. اما الان با شنیدن این آهنگ بازم فکرش به سرم افتاد.

نمیدونم تئاتر "ملاقات با بانوی سالخورده" رو دیدین یا نه. تئاتر تحسین شده ای که اگر دیده باشین همون اول متوجه می شین که عنوان، یکی از دیالوگهای نمایشه. جالب بود مردم گولن همواره به تاریخشون افتخار میکردن به اینکه گوته یک شب در این شهر خوابیده، به اینکه ما در گذشته چه مفاخری داشتیم، به اینکه ما در گذشته چه شهر پر رونقی داشتیم و به اینکه ماییم اهالی گولن. شباهت غریبی دارن مردم این شهر با ما. مایی که به گذشته خودمون خیلی می بالیم اما آینده؟ حرفشو نزن. سالی که گذشت سال مولانا بود و ما فقط به این بسنده کردیم که از مولانا شعار ایرانی بودنش رو بدیم بدون اینکه به فکر تربیت مولانا ها باشیم. راستی در چند قرن گذشته چندتا مولانا، حافظ یا امثالشون داشتیم. البته خوشبختانه به واسطه موجی که چند سال قبل از انقلاب به دلایلی بوجود امد چندتا شاعر خوب هم پیدا شدن اما متاسفانه امروز... بعضی وقتها یکی برات شعری می خونه که تو در تمام مدت داری فکر می کنی این طرف چرا داره وقتت رو با این مزخرفاتی که هیچ ازش سر در نمیاری تلف می کنه و در آخر نظرت رو راجع به چیزی که یک کلمه هم از مفهومش رو نفهمیدی می پرسه و چون اون طرف مقابل آدم رودربایستی داری هست تو هم زبان به تعریف می چرخانی. این جور موقع ها متوسل میشم به اون تکه کلام معروف مهران مدیری که: "به به ... خیلی ممنونم...". این راجع به شعر راجع به علوم و سیاست هم که دیگه چیز گفتنی باقی نمونده، اخلاقیات هم که شده واژه غریب و نا مأنوس. اگر مقداری مؤدب باشی می شی آدم یخ و تفلون پس برای اینکه رسوا شدن رو نمی پسندی هم رنگ جماعت میشی.

اصلا یه چیز دیگه، آقا کی گفته مولانا یا فردوسی ایرانی بودن؟ دلیلتون چیه؟ مولانا طرفای بلخ به دنیا اومد در قونیه هم دار فانی رو وداع گفت. فردوسی هم که اهل تاجیکستانه پس چی شد؟ چون اون موقع اونجا قلمرو ایران بوده این حرف و می زنید؟ مگه نمیدونید ما چند قرن جزیی از حکومت عباسیان بودیم؟ پس مفاخر اون دوره عرب بودن؟ یا چون به خاطر فارسی نویسی اونها چنین حرفی می زنید؟ پس باید خدمتتون عرض کنم بیشتر نوشته های ابن سینا (که ما با حتی اسم عربی ابن یا ابو علی میشناسیمش) و همچنین ابو ریحان (به اسم این یکی هم دقت شود) عربی هستن. پس اونها هم ایرانی نیستن. درست نیست؟ نه درست نیست چون ما به خاطر مکتب و فرهنگی که اونها توش بزرگ شدن و پرورش پیدا کردن که همون فرهنگ اصیل ایرانیه فریاد می زنیم که اونها ایرانین. ولی دوستان به قول گذشتگانمون "به عمل کاربرآید به سخندانی نیست". البته فعلا که...

یک بار دیگه عنوان رو بخونید: ماییم اهالی گولن (با تاکید بر روی ماییم).

یک شعر و دیگر هیچ...

امروز از صبح دوتا شعر توی ذهنم چندبار خونده شد. تصمیم گرفتم اینجا بگذارمش تا یادم باشه در چنین روزی ... دیگه یواش یواش اینجا هم داره میشه صفحه شعرا. اما یه چیز دیگه هم بگم و اونم اینکه فردا شب می خوام مطلب مهمی بنویسم. اینو گفتم به دو دلیل: اول اینکه فردا شب هم حتما بیاین و دوم اینکه خودم هم به خاطر قولی که دادم هم که شده دیگه تنبل بازی و بگذارم کنار و این موضوع رو بنویسم. پس فعلا تا فردا شب این دوتا شعر رو داشته باشید. تا بعد...

میخروشد دریا .
هیچکس نیست به ساحل پیدا .
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
آگر آید نزدیک .

مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش .
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان میزندش ،
موجی آشفته می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را .

رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت .
با خیالی در خواب .

صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر،
چشم ماهیگیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر .
پس کشاندند به سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
میخروشید دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که میگوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز …
(سهراب سپهری)

=======================

شعر دومی رو نمینویسم...


کارنامه

الان کارنامه ام رو تو سایت فوق پیشرفته دانشکده دیدم. خیلی درخشان بود. دارم فکر می کنم که یه لینک بهش بدم. نظرتون چیه؟

پ.ن: قرار بود این آخرین ترم باشه ولی مثل اینکه منم به جماعت همچنان در صحنه پیوستم...

جام اگر بشکست...؟

لحظات گذشته مراسم تولد من بود. بابک عزیز (که دمش گرم و سرش خوش باد) کلیات شعر فریدون مشیری رو برام آورد. به قول خودش Full Album. کتاب رو که باز کردم این شعر اولین چیزی بود که خوندم و خیلی لذت بردم. حالا اینجا میگذارمش تا شما هم در لذتش شریک باشید

زندگی در چشم من شب های بی مهتاب را ماند،

شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند،

ابر بی بارانِ اندوهم،

خارِ خشکِ سینه کوهم،

سال ها رفته ست کز هر آرزو خالی ست آغوشم،

نغمه پردازِ جمال و عشق بودم -آه-

حالیا، خاموش خاموشم،

یاد از خاطر فراموشم،

::

روز، چون گل،می شکوفد بر فراز کوه

عصر، پرپر می شوداین نوشکفته -در سکوتِ دشت-

روزها این گونه پرپر گشت

لحظه های بی شکیب عمر

چون پرستوهای بی آرام در پرواز

رهروان را چشم حسرت باز...

::

اینک اینجا شعرو سازو باده آمادست،

من -که جام هستی ام از اشک لبریز است- می پرسم:

«در پناه باده باید رنج دوران را زخاطر برد؟

با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟

در نوای ساز باید ناله های روح را گم کرد؟»

ناله من می تراود از در و دیوار

آسمان، اما سراپا گوش و خاموش است!

همزبانی نیست تا گویم به زاری: -ای دریغ-

دیگرم مستی نمی بخشد شراب

جام من خالی شده ست از شعر ناب

ساز من: فریاد های بی جواب!

::

نرم نرم از راه دور

روزُ چون گل می شکوفد بر فراز کوه

روشنایی می رود در آسمان بالا

ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است، اما من:

هم چنان در ظلمت شب های بی مهتاب

هم چنان پژمرده در پهنای این مرداب

هم چنان لبریز از اندوه می پرسم:

«جام اگر بشکست...؟

ساز اگر بشکست...؟

شعر اگر دیگر به دل ننشست...؟»

آخر برنامه ریزی

خیلی سرم درد میکرد اما باید یه مراسمی رو می رفتم. طبق اعلامی که به ما (من و...) شده بود مراسم ساعت ۶ باید شروع می شد. منم ساعت ۵:۴۷ اونجا بودم. آهنگهای احسان و اصفهانی و ... که هیچ تناسبی با مجلس نداشتن در حال پخش شدن بود. تازه طرفای ۶:۱۵ یه بابایی اومد رو سن یه پنج دقیقه ای داشت میکروفون رو تنظیم میکرد. جماعت فیلم بردار هم که عین خیالشون نبود دوربین روشن و مانیتور بزرگی گه گوشه سن بود داشت واسه خودش حال میکرد. گاهی یه نیمچه تصویر گاهی خلایقی که از جلوی دوربین رد می شدن و گاهی هم صفحه Power DVD رو پخش میکرد. حدودای ۶:۳۰ سردار سابق طلایی و حسن بیادی و... تشریف فرما شدن که بازهم مجلس آشفته تر شد. در این بین هم هرزگاهی یه آهنگ بیکلام از نصفه شروع به پخش شدن میکرد و همون وسطاش هم قطع می شد. خلاصه بساطی بود. بالاخره انتظار به سر آمد و مراسم با ۴۰ دقیقه تاخیر شروع شد. یه آقای کاملا خوش صدا شروع به قرآن خوندن کرد و تو همون" آعوذ و ..." اول کلمه شیطان رو جا انداخت (شاید حضور شیطان رو مناسب این جلسه ندونسته بود) بعد هم غلط غلوط شروع کرد به خوندن. بعد از اون یه آقایی متن خوش آمد گویی رو به بدترین شکل ممکن با بیشترین اشتباه ممکن خوند. بسه دیگه حوصله ام سر رفت اومدم بیرون.

چند وقت پیش یه کلیپ دیدم از Tiesto. اولش به صورت خیلی سریع نمایش داده میشه که چه جوری یه استادیوم فوتبال ظرف ۲۴ ساعت بعد از برگزاری یه مسابقه برای یه کنسرت چند ده هزار نفری آماده میشه و بعد هم به حالت اولش برمیگرده. واقعا ما کجاییم و اونها...

آخ سرم چقدر درد میکنه...

ترانه Undiscover

اسم این آهنگ Undiscover هست که لینک دانلودشم البته با کیفیت ایین براتون گذاشتم. فعلا...

برگردون اون رو، همه اونها رو برگردون

Take it back, take it all back now

چیزهایی که بهت دادم
The things I gave

مانند مزه بوسه ای که به لبهای توزدم
Like the taste of my kiss on your lips

من دلم برای اون تنگ شده
I miss that now

من بیشتر از این نمی تونم تلاش کنم
I can't try any harder than I do

همه دلایلی که آوردم، همه عذرهایی که برای تو آوردم
All the reasons I gave, excuses I made for you

من به دو نبم تقسیم شدم
I'm broken in two
همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me empty and left to wonder

من به تو احتیاج دارم
I need you

همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me waiting and left to wonder
من به تو احتیاج دارم
I need you

آره من به تو احتیاج دارم
Yeah I need you

از من دور نشو
Don't walk away
من رو لمس کن همانگونه که من دوست دارم احساس کنم، چیزی واقعی
me now, how I wanna feel something so real Touch

لطفا به یادم بنداز، عشق من
Please remind me, my love

به من برگردون
And take me back

برای اینکه من عاشق حالتی هستم که با هم بودیم
Cause I'm so in love with what we were

من نمیتونم نفس بکشم، دارم خفه میشم
I'm not breathing, I'm suffocating without you

تو هم همین احساس رو داری؟
Until you feel it too

همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me empty and left to wonder

من به تو احتیاج دارم
I need you

همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me waiting and left to wonder
من به تو احتیاج دارم
I need you

آره من به تو احتیاج دارم
Yeah I need you

وقتی من در تاریکی و تنهایی هستم
When I'm in the dark and all alone

رویای من اینست که به سمت خانه من خواهی آمد
Dreamin' that you'll walk right through my door

آن زمان است که می دانم قلب من کامل است
It's then I know my heart is whole

الان میلیونها دلیل وجود دارن که چرا گریه می کنم
There's a million reasons why I cry

من رو با شدت نگه دار و چشمهام رو ببند
Hold my covers tight and close my eyes

برای اینکه نمی خوام تنها باشم
Cause I don't wanna be alone
همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me empty and left to wonder

من به تو احتیاج دارم
I need you

همه چیزهای مبهم باقی موندن
All the things left undiscovered

من رو تنها رها کردی، متعجب باقی موندم
Leave me waiting and left to wonder
من به تو احتیاج دارم
I need you

آره من به تو احتیاج دارم
Yeah I need you

چون من نمیتونم تو رو با تظاهر گول بزنم
Cause I can't fake

نمی تونم متنفر باشم
And I can't hate

ولی این قلب منه که در حال شکسته شدنه
But it's my heart that's about to break

تو تمام چیزی هستی که من احتیاج دارم
You're all I need

من زانو زده ام
I'm on my knees

نگاه کن که در حال خونریزیم
Watch me bleed

میشه گوش کنی لطفا؟
Would you listen please
من اقرار می کنم
I give in

که شکست خورده ام
I breathe out

من تو رو می خوام
I want you

هیچ شکی وجود نداره
There's no doubt
من نگران و ترسیده ام
I freak out

من چیزی نیستم
I'm left out

بدون تو
Without you

من از طرف تو خط خورده ام
I'm without
من دارم فریاد می زنم
I'm crossed out

من از طرف تو طرد شدم
I'm kicked out

من گریه نمی کنم
I cry out

من به تو نرسیدم
I reach out


دو ر نشو، بمون، من رو ترک نکن
Don't walk away
Don't walk away
Don't walk away
Don't walk away

... و گهی پشت به زین

امروز رفتم کتاب بخرم. به آقای کتاب فروش کتاب شناس گفتم: کتاب کافه پیانو رو دارین؟ نگاهی بهم کرد و گفت کافه... یه خورده فکر کرد گفت: ماله نجفیه؟ یه خنده و یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و گفتم: جعفری، فرهاد جعفری. گفت نه. بعد خواستم یه کتاب دیگه بگیرم اما از اونجاییکه هرچی گشته بودم پیداش نکرده بودم و بدبختی اسمشم یادم رفته بود بهش گفتم: این کتاب گورهای مرد گم شده رو دارین؟ این بار آقای کتاب فروش کتاب شناس یه خنده و یه نگاه عاقل اندر سفیه تحویلم داد و گفت: مردی که گورش گم شد؟

 
سزار | TNB