از دل تنگ من، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
رهبری -1
*نگفت نه؟
2. یکی دوتا پست نسبتن خوب هم در ذهن اماده کرده ام اما متاسفانه به دلیل شلوغی سرو اینها هنوز نشده که ینویسمشان. دعا کنید خدا حالی و وقتی بدهد. علی الحساب تیترهایشان را این پایین می نویسم تا به کلی از یادم نروند.
نهروانیان و خوارج
لزوم هوشیاری
ما چه می خواهیم.
نگفته پیداست که اینها همگی در راستای حرفهای سیاست آلوده ی مان خواهند بود.
3.آقا از دست ندهید این آهنگ پایانی الی را حتی اگر خود فیلم را از دست دادید. بعد از آهنگ پایانی روز سوم و سنتوری این بهترین آهنگی بود که در پایان یک فیلم شنیدم. فقط حیف که مردم ما عادت به گوش کردن ندارند. دم آقای پارادوکس هم گرم که این در شر آیتم هایش بود.
* عنوان پست از دیالوگهای "درباره ی الی" توضیح بیشتر در خود فیلم.
سردرگمی یا دادن یا ندادن، مسئله این است
مثلن همین انتخابات. چند وقتی هست دارم رو این موضوع فکر می کنم که واقعن در انتخابات بعدی باید چی کار کرد؟ انتخابات مجلس در 2 سال آینده و شوراها در سال بعد و می گم.
دادن یا ندادن، مسئله این است.
از طرفی به خودم می گم دیگه نباید رای داد. مشارکت 85درصدی تعطیل. با خودم فکر می کنم که دیگه از این قاطع تر نمیشه به صحنه اومد و یک نامزد و انتخاب کرد. نتیجه اش و هم که دیدیم به قول کسی از گودر "ما در تخمین میزان وقاحت نظام دچار اشتباه شده بودیم". پس با خودم به این نتیجه می رسم که نباید رای داد.
اما هنوز موارد دیگه ای هم هست.
باز با خودم فکر می کنم که اگر من رای ندهم یک سه نقطه ای مثل حمید رسایی با 5درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. دقت کنید با 5 درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. بعد این 3 نقطه میاد از تریبون مجلس میگه من به عنوان نماینده ی مردم تهران... دیگه نمیگه با 5 درصد آرا اومدم اینجا. بعد هم یادم میوفته که مسعود بهنود هم می گفت: هیچ استراتژی در دراز مدت به یک شیوه نتیجه نمیده. حریف بعد از چند وقت دست شما رو می خونه. آلکس فرگوسن هم 2 بازی مثل هم بازی نمیکنه حالا مردم ما 30 ساله می گن تحریم. پس باید رای داد.
اما چیزهای دیگه ای هم شاید باشه. رای بدم که بره بدزده بعد باهاش پز هم بده؟
بعضی وقتها هم آدم در زندگی دچار سردرگمی میشه. یه جورایی موندن بین دو راهی. سردر گمی از نا امیدی هم بدتره. وقتی ناامیدی شاید خودت و بکش و خلاص. اگر هم مرد خودکشی نباشی میری یه گوشه واسه خودت. اما وقتی سردرگمی... انگار یه طنابه به یک پا بسته شده و تو معلق در هوا...
و این تنها یک موردش بود.
پ.ن1: به این موضوع فکر کردم و یه پست در ذهنم نوشتم اما بعد که خواستم بر کاغذ بنویسمش از اون مطلب جز 2 خط آخر و پی نوشت دوم که لحظاتی دیگر می خوانیدش چیزی به یادم نیومد. این هم از معایب من.
پ.ن2: بله کاملن صحیحه. رشته ی افکار من از هرکجا شروع بشه فقط یک جا تموم میشه.
شب
چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه...
و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم
و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم.
توی یکی از همین پست های آخرم گفته بودم که ما با هیچ دیکتاتوری عهد اخوت نبسته ایم. دیکتاتور هم دیکتاتور است چه پینوشه چه هیتلر چه ایکس و ایگرگ و چه حتی مدیران بلاگفا. هر کسی در حد قدرت و اختیارات و امکاناتی که در اختیار دارد می تواند دیکتاتور باشد یا نباشد.
در هر حال بعضی اوقات هم آنقدر محدود می شوی که آدمی مثل من با تمام نوستول بازی اش ترجیح می دهد قید خاطرات را زده و به جای دیگری برود.
در این چند وقت با آنکه نوشتنی زیاد داشتم اما به خاطر حرفی که زده بودم و نباید دیگر در بلاگفا می نوشتم ننوشتم. و علت این تاخیر هم جمع آوری اطلاعات برای وردپرس بود اما چون تحقیقات طولانی شد و به علت حجم فشرده ی کاری و حالی من هم در آینده ی نزدیک امیدی به به نتیجه رساندنش نبود تصمیم گرفتم فعلن در بلاگ اسپات ادامه دهم. شاید در آینده این پروژه به سرانجامی رسید. اما فعلن جولیوس سزار کبیر در بلاگ اسپات خواهد نوشت.
و ما بساط خود را جمع کرده و رفتیم. به همین راحتی...