Subscribe News Feed Subscribe Comments

چه کسی؟

شیشه ی پنجره را باران شست
از دل تنگ من، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

رهبری -1

پیش نوشت:این متن اولین قسمت از سه گانه ای است که راجع به رهبری و روابطش خواهم نوشت. امیدوارم حاصل کار خوب از آب در بیاید.
هاشمی و رهبری:
بالاخره هاشمی رفسنجانی بعد از حدود 2 ماه روز جمعه 26 تیرماه به نماز جمعه بازگشت و خطبه ای خواند که هنوز هم راجع به آن حرفهای زیادی زده می شود. این خطبه ها چیزهای زیادی را روشن می کرد. پس در ابتدا به همین خطبه ها خواهم پرداخت. اما قبل از ورود به بحث باید متذکر شوم که من، همیشه از طرفداران هاشمی بوده ام. نه مثل خیلی از دوستان حالا و بعد این همه سال و این همه تهمت. در مورد این خطبه ها حرفهای زیادی زده شد، تشویقها، انتقادها و حتی تحریفات. اما در این بین متعجبم از دوستانی که یک شبه و به واسطه ی تنها یک خطبه شده اند طرفداران پرو پاقرص هاشمی. انگار نه انگار که این همه سال هرچه خواسته اند به او و خانواده اش گفته اند. انگار نه انگار که احمدی نژاد در دو دور پیاپی از همین اشتباه آنها سود برده و بخش زیادی از طرفدارانش را با ژست جنگ با "اکبر شاه"، اکبر شاهی که همینها درست کرده بودند بدست آورد. بله عده ی زیادی از همین دوستان نزدیک ما که حالا سنگ هاشمی را به سینه می زنند چندین سال "وقیحانه" به او تاختند. هنوز "عالی جناب سرخ پوش" ها از یادمان نرفته. (باز بگوئید چرا می گویم اصلاح طلبان احساسی و بدون عاقبت اندیشی رفتار می کنند) اما حالا و بعد از آن خطبه همه گونه ای حرف می زنند انگار هاشمی فرستاده ای برای نجات بوده و شمشیرش را برای جنگ با رهبری از رو بسته است.
اما حالا من می خواهم نقد دیگر کنم از خطبه های هاشمی.
اکبر هاشمی رفسنجانی خطبه ی اول خود را با اصرار فراوان بر این نکته آغاز می کند که این بحث ادامه ی بحثهای او در دو سال گذشته از همین تریبون است و نه هیچ چیز دیگر. اما در بین بحثها مثالی آورد که حرف راجع به آن زیاد زده شد. اما به این نکته اشاره نشد که ما وقتی مثالی از تاریخ می آوریم به تمام ابعاد آن اشاره می کنیم. برخی نکاتی که مطرح نشد اینها بودند مثل اینکه حضرت علی در قضیه خلافت بسیار مظلوم واقع شد و هرچند خلافت حقش بود به آن نرسید. و حتی می توان گفت که شاید منظور هاشمی این بوده که حتی اکثریت مردم قدر کسی همچون حضرت علی را هم ندانستند و سزای این قدر نشناسی آنان 23 سال تحمل انواع رنج و سختی و تندروی بی عدالتی بود و بعد از 23 سال بود که اکثریت مردم حق را متوجه شدند و تازه بعد از این همه سال به خانه اول بازگشتند. خانه ی حضرت علی. اگر به این جنبه از حرف هاشمی نگاه کنیم شاید دیگر نگوییم هاشمی به رهبری تاخته.
و اما نکته ی دیگر که هاشمی به آن اشاره کرد و کسی از آن نگفت این بود که انتخابات خوب شروع شد ولی نتیجه آن نشد که مسئولان می خواستند. و بعد هم اینکه رهبری به شورای نگهبان فرصتی 5 روزه داد تا عقلا را جمع کنند ولی از این فرصت هم خوب استفاده نشد. به نظرم همین 2جمله می تواند کفایت تطهیر رهبری را کند. اینها یعنی علاقه ی رهبری هم وضع موجود نبوده. اما من به جز اینها چند دلیل دیگر هم دارم برای اینکه هاشمی هیچ گاه خودش را با رهبری درگیر نمی کند.
یکی از مهمترین این دلایل سابقه ی دوستی و رفاقت قدیمی هاشمی با شخص رهبری است. مثالی از قدیم بوده که گفته اند "برادر اگر گوشت برادرش را بخورد استخوانش را دور نمی اندازد". و گفته اند "دوست خوب از برادر هم به انسان نزدیک تر است". حالا فرض اینکه هاشمی بعد این همه سال رفاقت فقط به خاط مردم رو در روی رهبری قرار گیرد برایم کمی دشوار است. آن هم از آدمی مثل هاشمی که همه می گویند او مرد قدرت و سیاست است و این "فقط بخاطر مردم" بودن تحت هیچکدام از موارد فوق نیست. و البته باید بپذیریم که هاشمی حتی بدنبال رهبری هم نیست. چون اگر دنبال آن بود سال 67 بسیار راحت تر از امروز می توانست به آن برسد. در حالیکه همه می دانیم هاشمی یکی از مهمترین ارکان به رهبری رسیدن آیت الله خامنه ای در آن جلسه ی معروف خبرگان بود. و از طرف دیگر رهبر بودن هم محدودیت های زیادی را به همراه خود دارد. در چشم همه بودن، جلوتر از بقیه بودن، محدودیت در سفر به خارج از کشور و... فکر می کنم این از دیالوگهای کیف انگلیسی بود که می گفت همیشه آنها که در پشت پرده اند از افراد روی صحنه قدرت بیشتری دارند. الان هاشمی می تواند 40 روز نه حرفی بزند و نه حرکتی کند و نه هیچ چیز دیگر. تنها در گوشه ای بنشیند و نگاه کند و بعد از 40 روز 45 دقیقه حرف بزند و در جایگاه یک قهرمان قرار گیرد. و بعد هم این همه تعریف و حمایت. اما رهبر که بودی نمی توانی بنشینی و نگاه کنی. اینجاست که هر حرفی یعنی دنیایی از دشمنی ها و حمایت ها.در یک کلام خلاصه اش کنم. برای من حداقل تحت هیچ عنوانی هنوز جا نیفتاده است که هاشمی و رهبری رو در روی هم قرار گرفته اند.
در قسمتهای بعد خواهم گفت که این جنگ از نظر من بین چه کسانی است.

*نگفت نه؟

.1 خوب به سلامتی بلاگ سابق بنده در بلاگفا به دلیل عدم رعایت قوانین سایت غیر قابل دسترسی شد. نمیدونم علتش فحشهایم به علیرضا شیرازی بود یا سلطان محمود. ولی خوب خیلی هم ازش ناراحت نیستم. خوشبختانه مقداری از نوشته هایم و که منتقل کرده بودم و مابقی هم به لطف گودر عزیز قابل بازیافتن. پس اینجا جا داره با اجازه از دوستان یه فاک خوشگل به همه ی دوستان بلاگفایی نشون بدهیم.
2. یکی دوتا پست نسبتن خوب هم در ذهن اماده کرده ام اما متاسفانه به دلیل شلوغی سرو اینها هنوز نشده که ینویسمشان. دعا کنید خدا حالی و وقتی بدهد. علی الحساب تیترهایشان را این پایین می نویسم تا به کلی از یادم نروند.
نهروانیان و خوارج
لزوم هوشیاری
ما چه می خواهیم.
نگفته پیداست که اینها همگی در راستای حرفهای سیاست آلوده ی مان خواهند بود.
3.آقا از دست ندهید این آهنگ پایانی الی را حتی اگر خود فیلم را از دست دادید. بعد از آهنگ پایانی روز سوم و سنتوری این بهترین آهنگی بود که در پایان یک فیلم شنیدم. فقط حیف که مردم ما عادت به گوش کردن ندارند. دم آقای پارادوکس هم گرم که این در شر آیتم هایش بود.
* عنوان پست از دیالوگهای "درباره ی الی" توضیح بیشتر در خود فیلم.

سردرگمی یا دادن یا ندادن، مسئله این است

بعضی وقتها هم آدم در زندگی دچار سردرگمی میشه. یه جورایی موندن بین دو راهی.
مثلن همین انتخابات. چند وقتی هست دارم رو این موضوع فکر می کنم که واقعن در انتخابات بعدی باید چی کار کرد؟ انتخابات مجلس در 2 سال آینده و شوراها در سال بعد و می گم.
دادن یا ندادن، مسئله این است.
از طرفی به خودم می گم دیگه نباید رای داد. مشارکت 85درصدی تعطیل. با خودم فکر می کنم که دیگه از این قاطع تر نمیشه به صحنه اومد و یک نامزد و انتخاب کرد. نتیجه اش و هم که دیدیم به قول کسی از گودر "ما در تخمین میزان وقاحت نظام دچار اشتباه شده بودیم". پس با خودم به این نتیجه می رسم که نباید رای داد.
اما هنوز موارد دیگه ای هم هست.
باز با خودم فکر می کنم که اگر من رای ندهم یک سه نقطه ای مثل حمید رسایی با 5درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. دقت کنید با 5 درصد آرا میشه نماینده ی مردم تهران. بعد این 3 نقطه میاد از تریبون مجلس میگه من به عنوان نماینده ی مردم تهران... دیگه نمیگه با 5 درصد آرا اومدم اینجا. بعد هم یادم میوفته که مسعود بهنود هم می گفت: هیچ استراتژی در دراز مدت به یک شیوه نتیجه نمیده. حریف بعد از چند وقت دست شما رو می خونه. آلکس فرگوسن هم 2 بازی مثل هم بازی نمیکنه حالا مردم ما 30 ساله می گن تحریم. پس باید رای داد.
اما چیزهای دیگه ای هم شاید باشه. رای بدم که بره بدزده بعد باهاش پز هم بده؟
بعضی وقتها هم آدم در زندگی دچار سردرگمی میشه. یه جورایی موندن بین دو راهی. سردر گمی از نا امیدی هم بدتره. وقتی ناامیدی شاید خودت و بکش و خلاص. اگر هم مرد خودکشی نباشی میری یه گوشه واسه خودت. اما وقتی سردرگمی... انگار یه طنابه به یک پا بسته شده و تو معلق در هوا...
و این تنها یک موردش بود.

پ.ن1: به این موضوع فکر کردم و یه پست در ذهنم نوشتم اما بعد که خواستم بر کاغذ بنویسمش از اون مطلب جز 2 خط آخر و پی نوشت دوم که لحظاتی دیگر می خوانیدش چیزی به یادم نیومد. این هم از معایب من.
پ.ن2: بله کاملن صحیحه. رشته ی افکار من از هرکجا شروع بشه فقط یک جا تموم میشه.

شب

شب و تنهایی و عطرت و بوی دستت و حتی آهنگت... عکس و خیالت هم که از قدیم بود.
چی بخونم جوونیم رفت و صدام رفته دیگه...

و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم

و بالاخره ما هم از بلاگفا رفتیم.

توی یکی از همین پست های آخرم گفته بودم که ما با هیچ دیکتاتوری عهد اخوت نبسته ایم. دیکتاتور هم دیکتاتور است چه پینوشه چه هیتلر چه ایکس و ایگرگ و چه حتی مدیران بلاگفا. هر کسی در حد قدرت و اختیارات و امکاناتی که در اختیار دارد می تواند دیکتاتور باشد یا نباشد.

در هر حال بعضی اوقات هم آنقدر محدود می شوی که آدمی مثل من با تمام نوستول بازی اش ترجیح می دهد قید خاطرات را زده و به جای دیگری برود.

در این چند وقت با آنکه نوشتنی زیاد داشتم اما به خاطر حرفی که زده بودم و نباید دیگر در بلاگفا می نوشتم ننوشتم. و علت این تاخیر هم جمع آوری اطلاعات برای وردپرس بود اما چون تحقیقات طولانی شد و به علت حجم فشرده ی کاری و حالی من هم در آینده ی نزدیک امیدی به به نتیجه رساندنش نبود تصمیم گرفتم فعلن در بلاگ اسپات ادامه دهم. شاید در آینده این پروژه به سرانجامی رسید. اما فعلن جولیوس سزار کبیر در بلاگ اسپات خواهد نوشت.

و ما بساط خود را جمع کرده و رفتیم. به همین راحتی...

 
سزار | TNB