Subscribe News Feed Subscribe Comments

آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند

فروشنده به زنی که دو دستی گلدان کوچکش را چسبیده بود، گفت: "یادتلن نرود، حتی این هم آب می خواهد." وقتی زن رفت رو به من کرد و گفت: باورت می شود خیلی از این ها چون کاکتوسند از تشنگی جان می دهند.
بعد پوزخند زد: از آن ها زیادی انتظار داریم

آن جا که پنچر گیری ها تمام می شوند
حامد حبیبی
نشر ققنوس

از امروزی که گذشت

مثلن یک روزهایی هم هست مثل امروز. تیمت شب قبلش برده صبح بیدار می شی، حسابی شارژ. دلت می خواد سر به سر همه ی عالم بگذاری. از مغازه میای بیرون، بعد همینطور داری راه میری شاید با تلفنت هم حرف بزنی. احتمالن داری با اون ور خطی کل کل می کنی که دیشب از روی جنازتون رد شدیم و فیلان. اونقدر هم کار و عجله داری که از وسط یک پاساژ میانبر بزنی که زودتر به کارهات برسی. اما امان از اون لحظه ای که یکهو چیزی ببینی، ذهنت بره اون سمتی که نباس بره. هی فکر کنی که اگر اون خال نبود مطمئن می شدم که خودشه. حالا حرف زدن که دیگه اصلن یادت رفته. خداحافظی می کنی وسطهای بحث. این پا و اون پا می کنی اما بالاخره میری رد کارت. بعد هم کلی راهت و دور می کنی، برمی گردی همونجا که شاید باز هم... اما دیگه خبری از کسی نیست. حالا برمیگردی مغازه. اما این بار احساس خستگی مفرط. آدم اینجور موقع ها دلش فقط خواب می خواد.
 
سزار | TNB