Subscribe News Feed Subscribe Comments

یک بوسه

تکیه داده بود به درخت، پیراهن دگمه دار قرمز تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقه اش باز بود. لب هایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش می خواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبح صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همان جا ببوسم، گفتم چیزی نمی گوید که. به کسی هم نمی گوید، نه به پدرش می گوید و نه به مادر من. داد هم نمی زند، یا می خندد یا می زند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خوب بزند.آن همه کتک خوردم چی شد، یکه سیلی هم روش، نمی میرم که. گفتم اگر هم زد، می ارزد. یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهار تا مشت و هزارتا مرگ می ارزد...

====================================

مردی که گورش گم شد. داستان "روزه ات را با گیلاس باز کن" صفحات ۱۱و ۱۲

نویسنده: حافظ خیاوی

ناشر: نشر چشمه

0 comments:

 
سزار | TNB