Subscribe News Feed Subscribe Comments

قصه ما

خوب قضیه از این قراره که توکای مقدس یه بازی راه انداخته که شرحش رو می تونید اینجا بخونید. خلاصه قراره که هر کسی قسمتی بر این داستان بنویسه و من فصل سوم رو در ادامه فصل دوم نوشتم که می تونید بخونیدش.

فصل اول- بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مستر اشمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مستر اشمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر نیامد و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران فرشید می شد می فهمید که او در حال عملی کردن یک تصمیم جدید است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را دیگر نپوشید...

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مستر اشمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند. روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه خروج را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد بعد دوباره دست هایش را که خونی شده بودند شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و قابلمه ی ناهار را برنداشت و از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

فصل دوم- فرشید

خانم فرشید با دیدن قابلمه نهار تعجب کرد که فرخنده هنوز سر کار نرفته ولی با دیدن اتاق خالیش فکر کرد که امروز گرسنه می ماند،به سمت تلفن رفت تا با موبایل فرخنده تماس بگیرد که یاد حرفی افتاد که به تازگی جایی خوانده یا از دوستی شنیده بود که مردها خوشششان نمی آید همسرشان نقش مادرشان را داشته باشد و منصرف شد و فکر کرد خیلی وقت است شبیه مادری دلسوز شده..

یاد روزی افتاد که تصمیم های بزرگ برای شروع زندگیشان می گرفتند ، از کنار حوض آب وسط پارک می گذشتند که فرخنده صحبت را به "فر" های مشترک اسمشان کشاند و به فال نیک گرفت که زندگیشان با شکوه باشد ،فرشید فکر کرد که فقط یک بار دیگر صحبت از این "فر" های مشترک شد آن هم موقع انتخاب اسم برای پسرشان که "فربد" شد برای تضمین این شکوه.،

قابلمه غذا رو که در یخچال گذاشت روی برگه تقویم نوشت:فربد جان !فرخنده غذایش را فراموش کرده اگر خواستی گرم کن وبخور . فرشید.

جلوی آینه رفت و خط کمرنگی پشت چشمش کشید ،طبق عادت همیشه دستی به مسواک فرخنده کشید و فهمید که امروز حالش خوب بوده.به یاد۲۸ مرداد ۷۷ افتاد که برای تولد سی سالگی فرخنده جشن کوچکی داشتند و بعد با وسواس همیشگی اش سن آقای فرخنده را با انگشتانش شمرد ، بعد ا سال و ۴ ماه اضافه کرد برای سن خودش و ۲۶ سال کم کرد برای سن فربد.

بوی دوست داشتنی پیپ آقای سمیعی همسایه ذهن فرشید رو از محاسبه عددها نجات داد ،فرشید با خودش تصور کرد که لابد الان یک دستش پیپ است و با دست دیگرش روزنامه را گرفته و دارد از بازنشستگیش لذت می برد و هر از گاهی اخبار مهم را به مادرش که فرشید تا به حال دو بار او را دیده و هر دو بار هم وقتی بوده که از حواس پرتی کلید را جاگذاشته و پشت در منتظر آقای سمیعی بوده می گوید.

مانتویش را می پوشد و مثل هر روز که نمی داند چرا هر چقدر عجله می کند فرصت اتوی مقنعه را ندارد مقنعه اتو نشده را سر می کند و روی باقیمانده برگه تقویم می نویسد:

سلام فرخ، پشه کش برقی فراموش نشود . فرشید.

فصل سوم- فرید

فرید طرفای ساعت 1:30 خسته گرسنه به خانه بر میگردد. بعد از دیدن یادداشت فرشید با هیجان سراغ یخچال میرود و قابلمه غذا را بیرون می اورد ولی غذا، غذای مورد علاقه فرید نیست پس در قابلمه را می بندد و سر جایش میگذارد. فرید گوشی تلفن را از کنار تقویم بر میدارد و شماره آپاچی را که دیگر حفظ شده می گیرد و سفارش یک پپرونی می دهد.

بعد بلافاصله سمت کولر میرود آن را روشن میکند و زیر لب شروع میکند به غر زدن به گرما، در حالیکه گرما امانش را بریده سمت اطاق میرود و دکمه پاور کامپیوتر رو فشار میدهد. در حین بالا امدن سیستم پیراهنش را از تن در می اورد . آهنگ استارت ویندوز از اسپیکر ها پخش میشود و فرید پشت میزش مینشیند و عینکش را که به توصیه دکتر دیگر باید هنگام کار با کامپیوتر به چشم داشته باشد به چشم میزند.

اول میرود سراغ میلها. غیر از چند اسپم و یکی دوتا میل از گروههایی که عضو آنهاست یک میل هم از دختری که دیشب در 360 ادش کرده بود میبیند. نیلوفر خواهر یکی از دوستان سابق فرید بود که حالا بعد از چند سال بطور اتفاقی او را در یاهو ۳۶۰ پیدا کرده بود.

صفحه 360 را باز می کند و تا باز شدن صفحه سری هم به بلاگستان می زند. سر هرمس یه چیزهایی نوشته بود راجع به "وال-ئی" ونوشته بود راجع به اینکه هر کسی باید پارمیدایش را پیدا کند. و خورشید خانوم هم پستی در مورد لایحه حمایت از خانواده داشت. توکای مقدس هم ابتکار به خرج داده بود و یک بازی به راه انداخته بود. قضیه از این قرار بود که توکا یک فصل از یک داستان را می نویسد و بعد هر کدام از بچه های بلاگستان فصلی را در ادامه به آن اضافه می کنند و در بلاگ خود می گذارند تا بقیه ادامه آن را بنویسند. فرید به فکر فرو میرود تا شاید او هم فصلی بر ادامه داستان بنویسد. بعد از چند لحظه دوباره فکر نیلوفر دختری که دیشب ادش کرده بود دوباره به سراغش می آید و سراغ صفحه 360 می رود که ناگهان برق قطع می شود. فرید چند لحظه با عصبانیت به صفحه مانیتور خیره می شود و سپس سمت پنجره می رود تا منتظر آمدن پیک آپاچی باشد

0 comments:

 
سزار | TNB