Subscribe News Feed Subscribe Comments

شکایت

به قول یکی از دوستان: خواستم چند خطی بنویسم راجع به این روزها اما همه درد بود و رنج.

پس برایتان این چند خط ازجناب خسرو نقیبی عزیز را مینویسم شاید...

می‌دانید... تقصیر ما نیست. کسی نبوده یادمان دهد از یک رابطه لذت ببریم. هی می‌نشینیم و پیش خودمان فکر می‌کنیم «یعنی‌چه؟ چرا این‌قدر دارد به ما خوش می‌گذرد؟ مگر می‌شود یک‌جای کار ایراد نداشته باشد؟» و بعد می‌زنیم و همه‌چیز را خراب می‌کنیم.
گفتم که... تقصیر ما نیست. یاد نگرفته‌ایم آدم‌هایی باشیم که از لحظه خوشحال می‌شوند و در ثانیه زندگی می‌کنند. دوست داریم آن لکه‌ای را که بالاخره یک‌جایی از پارچه‌ی سفید را کثیف کرده، پیدا کنیم. دست خودمان هم نیست.

پ.ن: ...

هرگز

در پشت چارچرخه ی فرسوده ای, کسی

خطی نوشته بود:

«من گشته ام, نبود!

تو دیگر نگرد

نیست!»

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای این همه سرگشتگی گریست.

چون دوست در برابر خود می نشاندمش

تا عرصه بگوی و مگو, می کشاندمش:

- در جست و جوی آب حیاتی؟

در بیکران این ظلمات آیا؟

در آرزوی رحم؟ عدالت؟

دوست؟...

ما نیز گشته ایم

« و آن شیخ با چراغ همی گشت...»

آیا تو نیز, - چون او - « انسانت آرزوست؟»

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:

ما را تمام لذت هستی به جست و جوست.

پویندگی تمامی معنای زندگی است.

هرگز

« نگرد! نیست »

« سزاوار مرد نیست...

«فریدون مشیری»

آدمای چاق و ریشو

Jim Sturgess & Laurence Fishburne

دقت کردین همه جای دنیا آدمای چاق و ریشو ماموره امنیتین؟

پ.ن۱: مراجعه شود به فیلم ۲۱. My name is Cole. Cole Wiliams

پ.ن۲: من هم یه خورده چاقم و هم ریش دارم

در باب انواع حالات رانندگی


و یه وقتایی اعصابتون خورده حال و حوصله هم ندارین. اینجور موقع ها موتور سواری خیلی حال میده. طبق دستورالعمل زیر عمل کنید:

از بین پلی لیستهای آی پادتون لیست راک رو انتخاب می کنید و یه آهنگ رو پلی. من Beautiful Lie از 30 Seconds To Mars یا Welcome To The Black Parade از Chemical Romance یا Famous Last Words از همون گروه رو توصیه می کنم. بعد توی اتوبان تو یه ترافیک ۶۰-۷۰ درصدی با سرعت بالای ۱۰۰ حرکت می کنید و لایی هم می کشید. بعضی وقتها میشه که هر چقدر هم بی خیال باشین با یه سبقت بدنتون یخ می کنه بس که اینبار به تصادف نزدیک بودین بس که مویی رد کردین که اصلا انگار خود عزرائیل و یه لحظه دیدین. این، لذت عجیب مرگ و به مبارزه طلبیدن و تا یه قدمیش رفتن و برگشتنه.

و بعضی وقتها هم دلتون از عالم و آدم گرفته، یه موقعی که پیش خودتون می گین: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت... وقتی احساس می کنین با نزدیک ترین دوستانتون چقدر غریبین، وقتی احساس می کنید بعضی چیزهای دوست داشتنی خیلی زودتر از اون چیزی که تصور می کردین تموم شده پیشنهاد می کنم تا انتهای شب صبر کنید بعد ماشین رو بردارین و پیش خودتون بگین: گور بابای سهمیه بندی و بعد میرین تو لاین شمال به جنوب مدرس خلاص با سرعت کمتر از ۶۰ تا تهش میاین و بعد که به هفت تیر رسیدین دور میزنید و با یه گاز ملایم تا بالای مدرس رو میرین. و البته آهنگ فراموشتان نشود. من Undiscoverd از Ashlee Simpson یا I Really Want You و Good bye my lover و You're Beautiful از James Blunt و یه سری از آهنگهای Jipsi Kings رو پیشنهاد می کنم. لذت غریب تنها بودن...

----------------------------------------------------

بعدا: در مورد اول آهنگ Time is running out از Muse هم خوبه

وال ئی

دیشب این کارتون رو گرفتم و امروز در اولین فرصت دیدمش. شاهکار بود. همین اول یه تشکر از سر هرمس برای معرفیش.

اما جریان در ۷۰۰ سال بعد میگذره. زمانی که کره زمین پر از زباله به حال خودش رها شده و مردم در سفینه ای به نام آکسیم زندگی می کنند.

"وال ئی" روبات زباله جمع کن به همراه یک سوسک بازیگوش تنها موجودات زنده بر سطح کره زمین هستند.

اما این روبات دوست داشتنی عاشق صحنه های رومنس فیلمهای به جای مونده بر کره زمین شده. آهنگ اونها رو ضبط می کنه و در حین کار روزانه گوش می کنه. یکی از بهترین صحنه های فیلم جاییه که وال ئی در حسرت رقص پسر و دختری دست در دست هم دستهاش رو به هم گره می کنه.

و بالاخرهه وال ئی هم پارمیدای خودش رو پیدا می کنه. "ایو" روباتی که بر عکس وال ئی فاقد احساسه با ماموریت پیدا کردن حیات بر سطح کره زمین راهی این سیاره میشه.

صداقت وال ئی معرکه است. اون خود خودشه. جاییکه ایو برای اولین بار وال ئی رو تلفظ می کنه عالیه. ترس وال ئی برای نزدیک شدن و گرفتن دست ایو محشره.

نگاه های تنها و گودی چشمان وال ئی که به قول سر هرمس مارانا به اندازه یک دنیا جاداره، عشق پاک و زلال وال ئی و پاک بازیش و ایو گفتن های دوست داشتنی وال ئی رو از دست ندین.

عشق؛ يک اديسه ابدي: محمد باغبانی

حالا همه عشق و همه زندگي، از خود پيکسار است: امیر قادری

ماموريت؛ غيرممکن: نیما حسنی نسب

آدم کشتي نوح و چند چيز ديگر:گفت وگو با اندرو استنتن کارگردان فيلم «وال-اي»

تنهايي سبک شناسانه: نگاهي به فيلم «وال- اي»

روبات‌های عاشق: پرویز جاهد

قصه ما

خوب قضیه از این قراره که توکای مقدس یه بازی راه انداخته که شرحش رو می تونید اینجا بخونید. خلاصه قراره که هر کسی قسمتی بر این داستان بنویسه و من فصل سوم رو در ادامه فصل دوم نوشتم که می تونید بخونیدش.

فصل اول- بیداری فرخنده

شب تولد چهل سالگی آقای "فرخنده" خیلی معمولی گذشت، نه بویی از آشپزخانه به مشام کسی رسید و نه در دنیای مجازی کارت تبریکی برایش فرستاده شد، هیچ کس تولدش را به یاد نیاورد و تبریک نگفت و این عجیب نبود چون چند سالی بود که خودش هم روز تولدش را فراموش می کرد و فقط همزمانی اتفاقی آن با یک رویداد سیاسی مهم باعث می شد که بعد از خواندن روزنامه ها یادش بیفتد که متولد شده است. امسال هم خیلی دیر، درست قبل از آن که به رختخواب برود چهل سالگی را به خودش تبریک گفت، چراغ ها را خاموش کرد، کورمال کورمال تا تخت خواب رفت و دراز کشید و چشم هایش را محکم بست تا گوسفندها را بشمرد اما زوزه ی هواپیماهای "مستر اشمیت" که بر فراز سرش دور می زدند نمی گذاشت خوابش ببرد؛ تقریباً مطمئن شده بود که بعد از شکست آلمان در جنگ جهانی دوم، مسئولان کارخانه ی "مستر اشمیت" تکنولوژی موتور هواپیماهای خود را به پشه ها فروخته اند، از سر استیصال ملافه را مثل سپر روی سر کشید و یک دست را برای تاراندن هواپیماهای دشمن بیرون گذاشت و درهمان حال به خودش فکر کرد.

همسر و پسر آقای فرخنده با او زندگی نمی کردند، همسرش در سال وبایی به آشپزخانه مهاجرت کرد و دیگر نیامد و پسرش سه سالی می شد که در دنیای مجازی زندگی می کرد البته ارتباطشان کاملاً قطع نشده بود، با پسرش در یاهو 360 ملاقات می کرد و از طریق حس بویایی از حال همسرش خبر می گرفت: بوی قورمه سبزی به این معنی بود که حال "فرشید" خوب است، از بوی سیر و پیاز داغ می فهمید که دارد از زندگی و مهاجرتش لذت می برد، بوی گوشت سوخته نشانه ی خبرهای بد بود، بوی شلغم پخته حکایت از بیماری و نقاهت داشت و بوی مرغ پخته علامت جریان سیال و یک نواخت زندگی بود و تکرار. وقتی بویی نمی آمد نگران فرشید می شد می فهمید که او در حال عملی کردن یک تصمیم جدید است. سال شیوع طاعون با فرشید آشنا شده بود. همکار بودند و هردو اسم هایی داشتند که برازنده ی آن دیگری بود. همان سالی بود که زن ها مانتوهایی با سرشانه های پهن می پوشیدند و فرخنده در اولین دیدارشان به این نتیجه رسید که می تواند تمام عمر به این شانه های پهن تکیه کند؛ خیلی زود مد عوض شد و فرشید مانتوهای شانه پهنش را دیگر نپوشید...

آقای فرخنده نفهمید که چه وقت خوابش برد اما در خواب دید که به اتفاق هزاران پشه پشت میز چوبی درازی نشسته است و پشه ها جام های کوچکی را به افتخار او بلند کرده اند و به زبان آلمانی می خندند و او خطاب به آنها می گوید: بنوشید این شراب را که خون من است...

فرخنده مثل هر روز از خواب که بیدار شد چند دقیقه ای روی لبه ی تخت نشست تا اسمش را به یاد بیاورد و یادش بیاید که چه ساعتی است، چند شنبه است، چرا بیدار شده و چکار باید بکند آن وقت خود را تا دستشویی کشاند و نگاهی در آینه به صورت پف کرده اش انداخت. چین و چروک ملافه ها اثری شبیه به ردّ چرخ یک تریلی روی صورتش گذاشته بود، چندباری دستش را محکم روی آن کشید اما پاک نشد. دندان هایش را مسواک زد، صورتش را اصلاح کرد و محکم شست تا یادش آمد که امروز اولین روز از مانده ی عمرش است و به یاد آورد که دیشب در خواب چهل سالگی را همراه با پشه ها جشن گرفته است. به یاد هواپیماهای مستر اشمیت افتاد، می دانست که الان کجا می تواند پیدایشان کند. روی توری پنجره ای که اتاق خواب را از حیاط جدا می کرد نشسته بودند، شاید می خواستند راهی برای بیرون رفتن از اتاق پیدا کنند شاید هم راه خروج را بلد بودند و این جا را فقط برای استراحت بعد از شام انتخاب کرده بودند تا از هوای تازه لذت ببرند به هر حال فرخنده تصمیم گرفت که به آن ها برای عبور از توری و رسیدن به آزادی کمک کند. یکی یکی پشه ها را که حالا سنگین و خواب آلود بودند و نشانی از چالاکی شب قبل در آن ها نبود با انگشت اشاره به توری فشار داد و از سوراخ های ریز توری ردشان کرد بعد دوباره دست هایش را که خونی شده بودند شست و مثل هر روز لباس پوشید اما برخلاف همیشه کراوات نبست و قابلمه ی ناهار را برنداشت و از در بیرون رفت. تصمیم داشت که از امروز آدم دیگری بشود.

فصل دوم- فرشید

خانم فرشید با دیدن قابلمه نهار تعجب کرد که فرخنده هنوز سر کار نرفته ولی با دیدن اتاق خالیش فکر کرد که امروز گرسنه می ماند،به سمت تلفن رفت تا با موبایل فرخنده تماس بگیرد که یاد حرفی افتاد که به تازگی جایی خوانده یا از دوستی شنیده بود که مردها خوشششان نمی آید همسرشان نقش مادرشان را داشته باشد و منصرف شد و فکر کرد خیلی وقت است شبیه مادری دلسوز شده..

یاد روزی افتاد که تصمیم های بزرگ برای شروع زندگیشان می گرفتند ، از کنار حوض آب وسط پارک می گذشتند که فرخنده صحبت را به "فر" های مشترک اسمشان کشاند و به فال نیک گرفت که زندگیشان با شکوه باشد ،فرشید فکر کرد که فقط یک بار دیگر صحبت از این "فر" های مشترک شد آن هم موقع انتخاب اسم برای پسرشان که "فربد" شد برای تضمین این شکوه.،

قابلمه غذا رو که در یخچال گذاشت روی برگه تقویم نوشت:فربد جان !فرخنده غذایش را فراموش کرده اگر خواستی گرم کن وبخور . فرشید.

جلوی آینه رفت و خط کمرنگی پشت چشمش کشید ،طبق عادت همیشه دستی به مسواک فرخنده کشید و فهمید که امروز حالش خوب بوده.به یاد۲۸ مرداد ۷۷ افتاد که برای تولد سی سالگی فرخنده جشن کوچکی داشتند و بعد با وسواس همیشگی اش سن آقای فرخنده را با انگشتانش شمرد ، بعد ا سال و ۴ ماه اضافه کرد برای سن خودش و ۲۶ سال کم کرد برای سن فربد.

بوی دوست داشتنی پیپ آقای سمیعی همسایه ذهن فرشید رو از محاسبه عددها نجات داد ،فرشید با خودش تصور کرد که لابد الان یک دستش پیپ است و با دست دیگرش روزنامه را گرفته و دارد از بازنشستگیش لذت می برد و هر از گاهی اخبار مهم را به مادرش که فرشید تا به حال دو بار او را دیده و هر دو بار هم وقتی بوده که از حواس پرتی کلید را جاگذاشته و پشت در منتظر آقای سمیعی بوده می گوید.

مانتویش را می پوشد و مثل هر روز که نمی داند چرا هر چقدر عجله می کند فرصت اتوی مقنعه را ندارد مقنعه اتو نشده را سر می کند و روی باقیمانده برگه تقویم می نویسد:

سلام فرخ، پشه کش برقی فراموش نشود . فرشید.

فصل سوم- فرید

فرید طرفای ساعت 1:30 خسته گرسنه به خانه بر میگردد. بعد از دیدن یادداشت فرشید با هیجان سراغ یخچال میرود و قابلمه غذا را بیرون می اورد ولی غذا، غذای مورد علاقه فرید نیست پس در قابلمه را می بندد و سر جایش میگذارد. فرید گوشی تلفن را از کنار تقویم بر میدارد و شماره آپاچی را که دیگر حفظ شده می گیرد و سفارش یک پپرونی می دهد.

بعد بلافاصله سمت کولر میرود آن را روشن میکند و زیر لب شروع میکند به غر زدن به گرما، در حالیکه گرما امانش را بریده سمت اطاق میرود و دکمه پاور کامپیوتر رو فشار میدهد. در حین بالا امدن سیستم پیراهنش را از تن در می اورد . آهنگ استارت ویندوز از اسپیکر ها پخش میشود و فرید پشت میزش مینشیند و عینکش را که به توصیه دکتر دیگر باید هنگام کار با کامپیوتر به چشم داشته باشد به چشم میزند.

اول میرود سراغ میلها. غیر از چند اسپم و یکی دوتا میل از گروههایی که عضو آنهاست یک میل هم از دختری که دیشب در 360 ادش کرده بود میبیند. نیلوفر خواهر یکی از دوستان سابق فرید بود که حالا بعد از چند سال بطور اتفاقی او را در یاهو ۳۶۰ پیدا کرده بود.

صفحه 360 را باز می کند و تا باز شدن صفحه سری هم به بلاگستان می زند. سر هرمس یه چیزهایی نوشته بود راجع به "وال-ئی" ونوشته بود راجع به اینکه هر کسی باید پارمیدایش را پیدا کند. و خورشید خانوم هم پستی در مورد لایحه حمایت از خانواده داشت. توکای مقدس هم ابتکار به خرج داده بود و یک بازی به راه انداخته بود. قضیه از این قرار بود که توکا یک فصل از یک داستان را می نویسد و بعد هر کدام از بچه های بلاگستان فصلی را در ادامه به آن اضافه می کنند و در بلاگ خود می گذارند تا بقیه ادامه آن را بنویسند. فرید به فکر فرو میرود تا شاید او هم فصلی بر ادامه داستان بنویسد. بعد از چند لحظه دوباره فکر نیلوفر دختری که دیشب ادش کرده بود دوباره به سراغش می آید و سراغ صفحه 360 می رود که ناگهان برق قطع می شود. فرید چند لحظه با عصبانیت به صفحه مانیتور خیره می شود و سپس سمت پنجره می رود تا منتظر آمدن پیک آپاچی باشد

یک عکس هزار خاطره



بعد بعضی وقتا بعد از فوتبال دورهم جمع میشیم و می خندیم و عکسی به یادگار می گیریم که هرموقع بهش نگاه کردیم از خستگی اون لحظه انرژی بگیریم و بعد ها هم یادمون بیاد که یه موقعی چقد با هم رفیق بودیم که چقدر با هم حال می کردیم...

پ.ن: به قول امیر قادری شاید قرار بوده این عکس تار باشه

خاصيت عشق

من از طعم تصنيف در متن ادراک يک کوچه تنها ترينم .‏

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است ،‏

و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نمي کرد ،‏

و خاصيت عشق اين است .‏

(سهراب سپهری)

هر دم از این باغ بری می رسد

راستش اینکه تا کی قراره این سیاستهای مزخرف دولت نهم و متابعانش ادامه پیدا کنه رو نمیدونم، اینکه تا کی می خوایم بشینیم و فقط نظاره گر آنچه به سرمون میره باشیم رو هم نمیدونم.

دقایق گذشته داشتم طبق معمول هر شبم تو بلاگها می چرخیدم که متوجه این لایحه شدم. واقعا جای تاسف داره. البته من هیچ وقت از این طرفدارای حقوق زن و این حرفا نبودم اما قضیه این لایحه یه جورایی زن و مرد نداره. جدا نمی فهمم یعنی کسانی که این خزعبلات رو می نوشتن فکر می کردن به استحکام هرچه بیشتر بنیان خانواده کمک می کنن که همچین اسمی رو براش انتخاب کردن؟؟؟ والا تنها چیزی که به عقل ناقص من رسید این بود که با تصویب چنین قانونی راه برای عیاشی مردان هموارتر میشه. این چند بند رو که توی بلاگ عطا صادقی خوندم رو بخونین:

- مرد در صورت داشتن تمکن مالی و تعهد به قاضی مبنی بر اجرای عدالت می‌تواند زن دوم و سوم و چهارم بگیرد و به اجازه‌ی زن اول خود هم نیازی ندارد.

- مردان می‌توانند چندین زن صیغه‌ای بگیرند و الزامی هم به ثبت ازدواج‌شان ندارند.

- مجازات عدم ثبت ازدواج و طلاق سبک‌تر شده و مردی که ازدواج و طلاق خود را ثبت نکند، فقط باید جریمه‌ی نقدی پرداخت کند.

- حضانت فرزندان حتی اگر به مادر برسد، ضمانت اجرایی نخواهد داشت. به عنوان مثال، اگر پدر ی حاضر نشود فرزندی را که حضانتش به عهده‌ی مادر است، به او بدهد، فقط به جریمه‌ی نقدی محکوم می‌شود.

- زنان نه تنها حق طلاق ندارند، بلکه روند گرفتن حکم طلاق طولانی‌تر نیز شده است.

-زنانی که مهریه های‌شان بالاتر ازحد متعارف باشد، باید هنگام عقد بابت مهریه‌ی نگرفته‌شان مالیات بدهند. حد متعارف مهریه را دولت تعیین می‌کند.

- زنان طبق این لایحه نه‌تنها از داشتن حق طلاق، بلکه از داشتن حق سرپرستی فرزندان، حق اشتغال، حق گرفتن گذرنامه و سفر به خارج کشور بدون اجازه‌ی شوهر محروم هستند.

- این لایحه هیچ ممنوعیتی برای ازدواج دختران در سنین پایین قائل نشده است.

ملاحظه فرمودید در واقع منظور نویسنده این قانون این بوده که اگر شما مرد هستید و پول هم در جیب دارید مطلقا قادر به انجام هر غلطی که دوست داشتید هستید. به نظر شما این لایحه در حمایت از خانواده است یا حمایت از افراد ضد خانواده؟

اینکه تا کی قراره این سیاستهای مزخرف و ابلهانه دولت نهم و متابعانش ادامه پیدا کنه رو نمیدونم، اینکه تا کی می خوایم بشینیم و فقط نظاره گر آنچه به سرمون میره باشیم رو هم نمیدونم فقط اینو میدونم که: هر دم از این باغ بری می رسد...

پ.ن: این مطلب از خورشید خانوم و همچنین اینجا و اینجا رو هم داشته باشین.

یک بوسه

تکیه داده بود به درخت، پیراهن دگمه دار قرمز تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقه اش باز بود. لب هایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش می خواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبح صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همان جا ببوسم، گفتم چیزی نمی گوید که. به کسی هم نمی گوید، نه به پدرش می گوید و نه به مادر من. داد هم نمی زند، یا می خندد یا می زند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خوب بزند.آن همه کتک خوردم چی شد، یکه سیلی هم روش، نمی میرم که. گفتم اگر هم زد، می ارزد. یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهار تا مشت و هزارتا مرگ می ارزد...

====================================

مردی که گورش گم شد. داستان "روزه ات را با گیلاس باز کن" صفحات ۱۱و ۱۲

نویسنده: حافظ خیاوی

ناشر: نشر چشمه

ما هنوز آواره ایم

یکی دو روز قبل رفته بودم پیش داداشم، این شعر رو روی تخته روبروی میز کارش نوشته بود.

ما و مجنون همسفر بودیم در سینای عشق

او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم

لینکده

کلاً ، کل این مطلب ناتور

فنجان قهوه

بعضیا تا حالا به من گفتن که قالب فعلی بلاگت مشکلاتی داره مثل اینکه خوندن توش سخته و از این چیزا. البته درست میگن و به نظر خودم این قسمت پیوندهای روزانه هم دید کمی داره و جاییه که خیلی روش دقت دارم و مطالبش بعضا واقعا خوندنیه. دیشب هم دنبال یه قالب خوب گشتم ولی راستش این قالب رو به چند دلیل خیلی دوست دارم. رنگ سیاه این قالب و هم چیز دیگه ای که الان راجع بهش توضیح میدم اما قبلش این مطلب رو که قبلا توی بلاگ ۳۶۰ هم نوشته بودم بخونید بعد دوباره با هم راجع بهش حرف می زنیم.

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند. بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند. در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :
این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند خدا، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشنتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست!

لطفا به عکس اون فنجان بالای صفحه نگاه کنید، نکته همین بود. فعلاً.

تایتانیک چرا تایتانیک شد؟

امروز ظهر موقع ناهار تلویزیون روشن بود و برای خودش سرگرم. طبق معمول یه مجری بود و یه حاج آقایی هم به عنوان کارشناس مشغول حل مشکلات! مردم بود. موضوع برنامه هم عشق بود. حاج آقا هم داشت افاضات می فرمود که "پسرای گلم، دخترای گلم، عاشق نشین کور میشین، کر میشین، بدبخت میشین و از این صحبتها. بعد هم فرمودند که اصلا شیرینی عشق اینه که شما ها به هم نامحرمین و چون به هم نمیرسین و رابطه ندارین! این عشقا شیرینه و اینکه وصال مدفن عشقه و اونوقت تازه می فهمین عجب غلطی کردین".

نکاتی که حاج آقا تا اینجا بیان فرمودند بسیار جالب بود اما قضیه وقتی جالبتر شد که ایشون خطاب به مجری فرمودند: "شما اصلا می دونین تایتانیک چرا تایتانیک شد؟" مجری هم یه خورده نگاه کرد بعد خود کارشناس ادامه داد: خوبی تایتانیک فقط به این بود که عاشق و معشوق اصلا به هم نرسیدن!!!

فکر می کنم حاج آقا نسخه سانسور شده رو دیدن. لطفا کسی اگه نسخه اصلی رو با کیفیت DVD داره یه کپی برای شبکه ۳ بفرسته.

 
سزار | TNB