Subscribe News Feed Subscribe Comments

پایان همین فناست*


پیش نوشت: در این بازی (مینیمال نویسی با موضوع آزاد) به دعوت اغلن شرکت کردم. باشد که مقبول افتد.
چند باری سراغ دختره رفته بود. علی و می گم، دوستم. هر بار جواب نه. خوب ما بالاخره توی موسسه از طریق چندتا از بچه ها و دوستاشون می دونستیم که طرف بی میلم نیست ولی خوب ناز بود دیگه باید کشیده می شد. ما بازهم علی و تشویق کردیم. اون روز ظهر علی رفته بود خونه. یعنی تازه از ما جدا شده بود که دیدیم طرف اومد. خلاصه زنگ و علی که سریع خودشو رسوند دم در موسسه. صبر کردیم تا اومد بیرون. علی رفت دنبالش. این بار صحبت هاشون بیشتر طول کشید. و این بار رفیق ما موفق بود. خوشحال برگشت سمت ما. یعنی دویید سمت ما و... خواستم بگم علی مواظب باش ولی دیگه دیر شده بود. 1،2،3،4،5 به همین سرعت... جا به جا تموم کرد. صدای ترمز ماشین و چهره ی دخترک هنوز توی ذهنمه. خیلی دلم می خواست برم بهش بگم: امروز دوستم داشته باش. شاید فردا خیلی دیر باشد...
*تیتر پست از سروده های اندیشه فولادوند.

0 comments:

 
سزار | TNB