Subscribe News Feed Subscribe Comments

مي دانم
حالا سالهاست كه ديگر هيچ نامه اي به مقصد نمي رسد
حالا بعد از آن همه سال،آن همه دوري آن همه صبوري
من ديدم از همان سر صبح آسوده هي بوي بال كبوتر و ناي تازه نعناي نورسيده مي آيد
پس بگو قرار بود كه تو بيايي و ...من نمي دانستم!
ای دردت به جان بي قرار پر گريه ام
پس اين همه سال و ماه ساكت من كجا بودي؟
حالا كه آمدي حرف ما بسيار،وقت ما اندك،آسمان هم كه باراني ست...!
به خدا وقت صحبت از رفتن دوباره ودوري از ديدگان دريا نيست!
سر به سرم مي گذاري...ها؟
مي دانم كه مي ماني پس لااقل باران را بهانه كن
دارد باران مي آيد
مگر مي شود نيامده بازبه جانب آن همه بي نشاني دريا برگردي؟
پس تكليف طاقت اين همه علاقه چه مي شود؟!
تو كه تا ساعت اين صحبت ناتمام تمامم نمي كني،ها!؟
باشد گريه نمي كنم
گاهي اوقات هر كسي حتي از احتمال شوقي شبيه همين حالاي من هم به گريه مي افتد،
چه عيبي دارد!اصلا چه فرقي داردهنوز باد مي آيد
،باران مي آيد
.حالا كم نيستند ،اهل هواي علاقه و احتمال كه فرق ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي فهمند
فقط وقتشان اندك و حرفشان بسيار و آسمان هم كه باراني ست...!

2 comments:

اُغلن کبیر said...

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت. خیلی‌ها همین لحظه‌ها رو هم از دست داده‌ند و مانده‌اند با یک مشت خاطراتی از گذشته که به هیچ ختم شده.
آن راز کاسبی، خیلی مهم است.

Mohsen said...

مرسی اغلن جان. البته مناسبت این شعر از جهتی به خیلی وقت پیش بر می گشت ولی حق همونیه که گفتی. آدم باید کاسب باشه.

 
سزار | TNB