Subscribe News Feed Subscribe Comments

یک شعر و دیگر هیچ...

امروز از صبح دوتا شعر توی ذهنم چندبار خونده شد. تصمیم گرفتم اینجا بگذارمش تا یادم باشه در چنین روزی ... دیگه یواش یواش اینجا هم داره میشه صفحه شعرا. اما یه چیز دیگه هم بگم و اونم اینکه فردا شب می خوام مطلب مهمی بنویسم. اینو گفتم به دو دلیل: اول اینکه فردا شب هم حتما بیاین و دوم اینکه خودم هم به خاطر قولی که دادم هم که شده دیگه تنبل بازی و بگذارم کنار و این موضوع رو بنویسم. پس فعلا تا فردا شب این دوتا شعر رو داشته باشید. تا بعد...

میخروشد دریا .
هیچکس نیست به ساحل پیدا .
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
آگر آید نزدیک .

مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او ،
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش .
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان میزندش ،
موجی آشفته می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را .

رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت .
با خیالی در خواب .

صبح آن شب ، که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر،
چشم ماهیگیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر .
پس کشاندند به سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
میخروشید دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که میگوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز …
(سهراب سپهری)

=======================

شعر دومی رو نمینویسم...


0 comments:

 
سزار | TNB