Subscribe News Feed Subscribe Comments

از امروزی که گذشت

مثلن یک روزهایی هم هست مثل امروز. تیمت شب قبلش برده صبح بیدار می شی، حسابی شارژ. دلت می خواد سر به سر همه ی عالم بگذاری. از مغازه میای بیرون، بعد همینطور داری راه میری شاید با تلفنت هم حرف بزنی. احتمالن داری با اون ور خطی کل کل می کنی که دیشب از روی جنازتون رد شدیم و فیلان. اونقدر هم کار و عجله داری که از وسط یک پاساژ میانبر بزنی که زودتر به کارهات برسی. اما امان از اون لحظه ای که یکهو چیزی ببینی، ذهنت بره اون سمتی که نباس بره. هی فکر کنی که اگر اون خال نبود مطمئن می شدم که خودشه. حالا حرف زدن که دیگه اصلن یادت رفته. خداحافظی می کنی وسطهای بحث. این پا و اون پا می کنی اما بالاخره میری رد کارت. بعد هم کلی راهت و دور می کنی، برمی گردی همونجا که شاید باز هم... اما دیگه خبری از کسی نیست. حالا برمیگردی مغازه. اما این بار احساس خستگی مفرط. آدم اینجور موقع ها دلش فقط خواب می خواد.

2 comments:

اغلن said...

حالا تیم تون داره میبره اینقدر افاده نیا. ما این همه بردیم و کولاک کردیم اینقدر ادعا داشتیم.
البته در مورد این نوشته ات باید بگویم که خوب بود. قشنگ بود.

اغلن said...

ادعا نداشتیم
اصلاح میشود.

 
سزار | TNB